وقتی در این حد از زادگاهم دور بودم مثل این بود که وارد یه عالم دیگه شده باشم. میدونستم حتی اگه سالها تو این شهر زندگی کنم باز هم احساس غربت خواهم کرد.
موقعی که از هواپیما پیاده شدیم میخواستم با مادرم تماس بگیرم و بهش خبر بدم ولی تو لحظه ی آخر منصرف شدم و دستمو به سمت جیب داخلی کتم که آدرس مقصدمون اونجا نوشته شده بود بردم.
انگار نه انگار که من همون آدمی بودم که یه شب پیش با تمام خوددرگیری ها و تردید و بی اعتمادی هام سوار این هواپیما شدم.
دیگه میدونستم که باید چیکار کنم.هرچند سخت بود ولی باید به اینجا عادت میکردم و با برادرم برای خودمون یه زندگی جدید میساختیم .
کاغذ توی دستمو به سمت مردی که منو از آینه ی ماشین تماشا میکرد دادم. بدون اینکه ازم چشم برداره کاغذ رو گرفت و بعد از یه نگاه مختصر رو صندلی کناریش انداخت.
از آینه یه مدت نسبتا طولانی به برادرم که با چشمهای درخشان بیرونو تماشا میکرد نگاه کرد و بعدش دوباره نگاهاشو به من برگردوند .منم این حرکتشو بی پاسخ نذاشتم و تو چشمهاش زل زدم.
گویا بالاخره از نگاه من اذیت شد. چشمهاشو به مسیر روبرو دوخت و فرمان ماشینو به سمت مقصدمون چرخوند.
دستمو روی رون پای برادرم گذاشتم و نزدیک خودم کشیدمش. با تعجب بهم نگاه کرد ،منم تو گوشش زمزمه کردم
-"از پیشم جُم نخور."
سرشو تکون داد و دستشو دور بازوم حلقه کرد.درسته کمی ازم بلندتر بود ولی در کل بچه ی ضعیفی بود.بخاطر همین من محافظ مراقبش بودم.
به سرش که روی شونم قرار گرفته بود نگاه کردم.موهاش قهوه ای رنگ و نرم بود.وقتی کوچیک بود مامانم میگفت که موهای برادرمو فرشته ها بوسیدن؛برای همین اینقدر نرم و قشنگه.اون لحظه به موهای خودم دست زدم ولی زبر و خشک بود،پس موهای من چی؟!موهای من چرا اینقدر زبر بود؟موهای منو کی بوسیده بود؟؟
با ترمز ناگهانی ماشین درهای افکارمو کوبیدم و خارج شدم.راننده تاکسی با سرعت پنجره هاشو بالا میکشید و وقتی به اطرافم نگاه کردم پر بود از ولگردهای سیاهی که لباسهای پاره پوره به تن داشتن.چندتاشون به پنجره ها مشت میزدند و چند نفرشون هم سعی در باز کردن درهای ماشین داشتند.
به طرف جلو پیش راننده خم شدم تا چیزی بپرسم ولی با شدت به عقب پرتم کرد.
برادرم با ترس طبق عادتش صورتشو پشتم قایم کرد.خدای من اینا دیگه کی بودن و چی میخواستن؟! مثل این بود که وسط یه فیلم ترسناک گیر افتاده باشیم...
راننده مثل اینکه تموم عواقبشو در نظر گرفته باشه پاشو روی گاز فشار داد و با تمام قدرتش فرمون رو چسبید.
YOU ARE READING
ASULA
Fanfictionکاری بود که شده. مقابله با چنین موج عظیمی غیر ممکن بود. روی اون موج به سمتی که منو میبردی حرکت میکردم و هنوزم سادهلوحانه با خودم فکر میکردم که کنترل همه چیز رو تو دستم دارم. ᯽᯽᯽ زوج: کایسو،چانبک ژانر: عاشقانه، درام، انگست وضعیت: تکمیل شده✅ لینک داس...