10

294 61 0
                                    

نخ بادبادکی که تو آسمون تاریک به پرواز در آورده بودم رو به طرف پایین کشیدم و با صدایی که به گوشم رسید به سمت دیوونه برگشتم،جلوی اونیکی پنجره سعی در روشن کردن فندکش داشت. ولی فندک آخرین قطرات گازش رو محکم تو بغلش گرفته بود و نمیخواست از دستشون بده.

دیوونه آخرش تسلیم شد و سیگاری که به لب داشت رو خم کرد و بیرون انداخت، به دنبالش فندک رو هم به دوردست ها پرت کرد و در حالیکه زیر لب ناسزا میگفت پنجره رو بست.

آرنج هامو به لبه ی خیس پنجره تکیه دادم ؛آب گل آلود پوست خشکم رو لیسید،سرمو دوباره به سمت آسمون برگردوندم و نخ بادبادکم رو رها کردم و اجازه دادم پرواز کنه.

برای تجربیات اخیرم دنبال توضیح مناسب بودم؛

چرا اینجام و چرا با یه دیوونه تو یه اتاقم؟ با چه فکری برادرمو تو شهر غریب پیش غریبه ها تنها گذاشتم ؟ نمیدونم، به طرز عجیبی در این مورد احساس راحتی میکنم، با هرکلمه ای که از لبهای دیوونه سرازیر میشه مثل اینه که آب خنک روی قلبم بپاشن، هرچقدر هم که به دنبال توضیح معقولانه ای باشم نمیشه، احساس میکنم بهش نیاز دارم، اولین باره که بین امواج عواطفم شنا میکنم، یا شاید غرق شدن واژه ی مناسب تری باشه. ولی نجات غریقم کیه؟ کسی که اسمشو هم نمیدونم و با این وجود میبوسمش قراره نجاتم بده؟

راستشو بخواین از خدامه که اون منجی من باشه، چون ازش خوشم میاد.

-"چرا جدا از هم میخوابیم؟"

با صدایی که گوشم رو نوازش میکرد به سمت مردی که روی کاناپه نشسته بود برگشتم و نگاهش کردم، زانو هاشو بغل گرفته بود و منو تماشا میکرد. نفس عمیقی کشیدم و شونه هایی که با تعجب بالا برده بودم رو پایین آوردم.

-"دلیلی برای با هم بخوابیدنمون وجود داره که من ازش بی خبرم؟"

پنجره رو بستم و در حالی که به سمت تخت قدم برمیداشتم لحن کله شق

و مغرورانه ی مزخرفم رو به دنبال خودم میکشیدم!

با چشمهاش تعقیبم میکرد. یه پامو زیر باسنم گذاشتم و در حالیکه اون یکی رو از کناره ی تخت روی زمین گذاشته بودم روی تخت نشستم ، صدای اعتراض فنر هاش به گوش میرسید،ولی من به دنبال جواب بودم.

-"منو بوسیدی."

انگشتهای کشیده و قشنگش دوباره تو بهترین منطقه ی لبهاش متوقف شده بود،یه مدت به اون انگشت خوشبخت نگاه کردم و دوباره به سمت اون چاله های سیاه برگشتم.

-"با هرکسی که تورو میبوسه میخوای بخوابی؟"

انگشتهاش لبشو ترک کردند و ابروهاش تو هم گره خوردند،با اخم پاهاشو روی زمین گذاشت و چند دقیقه ای سکوت کرد.

ASULAWhere stories live. Discover now