11

271 61 2
                                    

به محض بازگشتمون دیوونه منو تا خونمون رسوند و خودش هم برای استراحت به خونه ی خودش برگشت. کوله پشتیمو روی شونم انداختم و برای اینکه برادرم بیدار نشه روی نوک انگشت از پله ها بالا اومدم و کلید رو توی سوراخش چرخوندم،صدای حرکت کلید و باز شدن قفل توی سکوت راهرو میپیچید.

به زور تونستم در رو باز کنم و وارد خونه بشم،سریعا کفش هامو در آوردم و تو دستم گرفتم.وقتی میخواستم کفشهامو گوشه ی راهرو بذارم کنار کفش های بکهیون یه کفش صندل زنونه دیدم! با افکاری که سریعا مغزم رو فرا گرفته بودند اخم کردم و با عجله به سمت اتاق خواب راه افتادم.

به محض باز کردن برادرمو دیدم که تو آغوش سفت و سخت زن مو بلندی به خواب رفته بود ،کوله پشتیم بی اختیار روی زمین افتاده بود و بخاطر سر و صدای ایجاد شده برادرم کمی تکون خورد و از اون زن فاصله گرفت و بالاخره تونستم صورتشو ببینم...

مامانم!

سر جام خشک شدم،مامانم چرا اینجا بود ،کی اومده بود...

جورابامو در آوردم و به گوشه ای پرت کردم، رو تخت خودم نشستم و یه مدت اون دوتا رو تماشا کردم. صدها سناریو ی وحشتناک از جلوی چشمم میگذشت و نمیتونستم جلوی افکار مغشوش و نگرانم رو بگیرم.

یه نفس عمیق کشیدم، اول یه نگاه به ساعت انداختم و بعدش یه نگاه گذرا به پنجره. پا شدم و پرده های ضخیم لاجوردی رو کنار زدم و پنجره ها رو باز کردم. اتاق مملو از هوای تازه و اولین پرتوهای صبحگاهی شد.

به سمتشون برگشتم و موقعی که داشتند کم کم خودشونو کش و قوس میدادند تا از خواب بیدار بشن بهشون نزدیک تر شدم. مامانم نشست و موهای ابریشمی بلندشو روی شونش جمع کرد و چشمهاشو با خوابالودگی مالید.

-"کیونگسو،برگشتی. خوش اومدی پسرم."

صداش به خاطر تازه بیدار شدنش کمی دو رگه به گوش میرسید،گوشه ی تخت نشستم و براندازش کردم، لاغر شده بود.خودشم خیلی زیاد.

-" اصولا من باید خوش آمد بگم مامان، چه خبر از اینورا؟"

یه ابرومو بالا انداختم و سعی کردم ضربان شدید قلبمو که نزدیک بود خودشونو به سقف برسونن کنترل کنم،منتظر یه جواب منطقی بودم.

-"آتیش تا اینجا فراریم داد."

چشمهاش تر شده بود ،با کنجکاوی نگاهش میکردم و منتظر توضیح بیشتری بودمو هر لحظه ای که تعلل میکرد ضربان قلبم بیشتر اوج میگرفت. روی تخت خودمو به سمتش کشیدم و نزدیکتر شدم. سرشو به دیوار پشتش تکیه داده بود و قطرات اشک از گوشه ی چشمش میغلتید و روی گردنش سرازیر میشد.

-"مامان چرا گریه میکنی؟چه آتیشی؟"

اشکهاشو پاک کردم و منتظر جوابش موندم. ولی تازگیا از هیچکسی جواب درست درمونی گیرم نمیاد.

ASULADonde viven las historias. Descúbrelo ahora