به محض بازگشتمون دیوونه منو تا خونمون رسوند و خودش هم برای استراحت به خونه ی خودش برگشت. کوله پشتیمو روی شونم انداختم و برای اینکه برادرم بیدار نشه روی نوک انگشت از پله ها بالا اومدم و کلید رو توی سوراخش چرخوندم،صدای حرکت کلید و باز شدن قفل توی سکوت راهرو میپیچید.
به زور تونستم در رو باز کنم و وارد خونه بشم،سریعا کفش هامو در آوردم و تو دستم گرفتم.وقتی میخواستم کفشهامو گوشه ی راهرو بذارم کنار کفش های بکهیون یه کفش صندل زنونه دیدم! با افکاری که سریعا مغزم رو فرا گرفته بودند اخم کردم و با عجله به سمت اتاق خواب راه افتادم.
به محض باز کردن برادرمو دیدم که تو آغوش سفت و سخت زن مو بلندی به خواب رفته بود ،کوله پشتیم بی اختیار روی زمین افتاده بود و بخاطر سر و صدای ایجاد شده برادرم کمی تکون خورد و از اون زن فاصله گرفت و بالاخره تونستم صورتشو ببینم...
مامانم!
سر جام خشک شدم،مامانم چرا اینجا بود ،کی اومده بود...
جورابامو در آوردم و به گوشه ای پرت کردم، رو تخت خودم نشستم و یه مدت اون دوتا رو تماشا کردم. صدها سناریو ی وحشتناک از جلوی چشمم میگذشت و نمیتونستم جلوی افکار مغشوش و نگرانم رو بگیرم.
یه نفس عمیق کشیدم، اول یه نگاه به ساعت انداختم و بعدش یه نگاه گذرا به پنجره. پا شدم و پرده های ضخیم لاجوردی رو کنار زدم و پنجره ها رو باز کردم. اتاق مملو از هوای تازه و اولین پرتوهای صبحگاهی شد.
به سمتشون برگشتم و موقعی که داشتند کم کم خودشونو کش و قوس میدادند تا از خواب بیدار بشن بهشون نزدیک تر شدم. مامانم نشست و موهای ابریشمی بلندشو روی شونش جمع کرد و چشمهاشو با خوابالودگی مالید.
-"کیونگسو،برگشتی. خوش اومدی پسرم."
صداش به خاطر تازه بیدار شدنش کمی دو رگه به گوش میرسید،گوشه ی تخت نشستم و براندازش کردم، لاغر شده بود.خودشم خیلی زیاد.
-" اصولا من باید خوش آمد بگم مامان، چه خبر از اینورا؟"
یه ابرومو بالا انداختم و سعی کردم ضربان شدید قلبمو که نزدیک بود خودشونو به سقف برسونن کنترل کنم،منتظر یه جواب منطقی بودم.
-"آتیش تا اینجا فراریم داد."
چشمهاش تر شده بود ،با کنجکاوی نگاهش میکردم و منتظر توضیح بیشتری بودمو هر لحظه ای که تعلل میکرد ضربان قلبم بیشتر اوج میگرفت. روی تخت خودمو به سمتش کشیدم و نزدیکتر شدم. سرشو به دیوار پشتش تکیه داده بود و قطرات اشک از گوشه ی چشمش میغلتید و روی گردنش سرازیر میشد.
-"مامان چرا گریه میکنی؟چه آتیشی؟"
اشکهاشو پاک کردم و منتظر جوابش موندم. ولی تازگیا از هیچکسی جواب درست درمونی گیرم نمیاد.
ESTÁS LEYENDO
ASULA
Fanficکاری بود که شده. مقابله با چنین موج عظیمی غیر ممکن بود. روی اون موج به سمتی که منو میبردی حرکت میکردم و هنوزم سادهلوحانه با خودم فکر میکردم که کنترل همه چیز رو تو دستم دارم. ᯽᯽᯽ زوج: کایسو،چانبک ژانر: عاشقانه، درام، انگست وضعیت: تکمیل شده✅ لینک داس...