روی یکی از سنگهای قدیمی و بزرگ کنار خیابون نشسته بودم و تا جایی که نور خیابون اجازه میداد به نوشته های سایه دار سیاه رنگی که روی انگشتهام هک شده بودند نگاه میکردم، برای چند ثانیه نوک انگشتهام تک به تک حرف های برآمده و ملتهب روی انگشتهای دست راستم رو لمس میکرد و در حینی که از حرف «یو» به حرف «ال» میگذشت لبخند بزرگی روی لبم نقش بسته بود.
اون روز صبح اول وقت، دست تو دست هم ،تا تپه ی سراشیبی که به خونه ی نن جون تتو کارِ جونگین میرسید دویده بودیم. به گفته ی جونگین اون خالکوبی مار عظیم الجثه ای که دور تا دور بدنشو در بر گرفته رو هم همین پیرزن براش خالکوبی کرده. به محض ورودمون به مغازه ی پایین خونه ی پیرزن،بوی توتون و عود قدیمی منو به دیار دیگه ای برده بود، به روی دیوار طلسم ها و تابلوهای متنوعی از طرح های خالکوبی آویخته شده بود.
موقع دیدن پیرزن ریز نقشی که از اتاق بیرون اومد با تعجب دهنم باز مونده بود. به قدری پیر بود که چشمهاش از شدت چروکیدگیِ پوستش دیده نمیشد!
با وجود پیر بودنش نه از عصا استفاده میکرد و نه لرزشی توی بدنش داشت،استوار و محکم قدم برمیداشت و موقع انجام دادن خالکوبیمون حتی متوجه تموم شدن کارش هم نشده بودم.
تو همچین مواقعی میدونین که چی میگن
«دود از کُنده بلند میشه»
*****
وقتی ابرهای اندوهناک مثل ملحفه ای ضخیم روی آسمون رو میپوشوندند بی باکانه سرم رو بالا بردم و بهش زل زدم، ابرهای سفید ظریف از ابرهای اهریمنی سیاه رنگ به قصد نجات دادن جونشون فرار میکردند. یکیشون از شدت ترس گریه ش گرفت و اشکهاشو روی صورتم ریخت. سرمو پایین انداختم و تصمیم گرفتم من هم به قیمت نجات جونم از دست ابرهای سیاه فرار کنم.
میدویدم،فرار میکردم از قطره های بارونی که ذره به ذره ی وجودم رو خیس میکردند ،انگار که شدنی باشه!
به امید پناه گرفتن زیر بالکن و درختی میدویدم و با اینکه همش چند کوچه از خونمون فاصله گرفته بودم ،اما حالا حتی نمیدونستم که کجام. دستهامو سپر چشمهام کردم و اطرافمو از زیر نظر گذروندم؛متوجه شدم از جهت برعکس محله وارد شدم و حالا خونه م اون سر کوچه مونده بود، بخاطر همین به سمت خونه ی آشنایی که تو چند قدمیم قرار داشت دویدم.
با امید اینکه ممکنه جونگین خونه باشه وارد محوطه ای که آخرین بار حدود ساعت یازده ترکش کرده بودم شدم. بارون با شدت هرچه تمام از روی سقف شیروانی قدیمی خونه سُر میخورد و روی سنگ های صاف کف باغچه میریخت. نفسی گرفتم و مشتهامو پی در پی روی در کوبیدم و منتظر موندم.
-"کیونگسو! خیس شدی."
جونگین به محض باز کردن در و دیدن حال نزارم چشمهاشو مثل من گرد کرده و با عجله منو به داخل خونه کشیده بود. آب موهام به کف چوبی خونه میچکید، از لابلای موهای به هم چسبیده ای که توی صورتم ریخته بود لبخند محجوبی زدم.
YOU ARE READING
ASULA
Fanfictionکاری بود که شده. مقابله با چنین موج عظیمی غیر ممکن بود. روی اون موج به سمتی که منو میبردی حرکت میکردم و هنوزم سادهلوحانه با خودم فکر میکردم که کنترل همه چیز رو تو دستم دارم. ᯽᯽᯽ زوج: کایسو،چانبک ژانر: عاشقانه، درام، انگست وضعیت: تکمیل شده✅ لینک داس...