5

303 73 3
                                    

دکمه ی تکرار مغزمو زدم و صدایی که ضبط کرده بودم رو دوباره گوش دادم،نزدیک سه روز صدای دیوونه ای که حتی اسمشو هم نمیدونستم بین دیوارای قلبم منعکس میشد. نگاه هایی که فقط دو جمله و میلیونها احساس در برمیگرفتند.

انگار صدای قلبمو میشنیدم. اون شب اجازه داده بودم صداش قلبمو بشکافه و رد بشه و شاید این بزرگترین اشتباه عمرم بود.

سه رو زِ که نه از ریش برّاق خبری هست نه از دیوونه و هر دفعه ای که با اصرار از مینسوک پرسیده بودم اون فقط جواب داده بود که نمیدونه.

دفترمو بستم و به برادرم که خوابیده بود نگاه کردم. خیلی آدم بیخیالی بود و شاید هم بی احساس،چون حتی من هم برای ریش برّاق نگران شده بودم و این رفتارهای راحتش متعجبم میکرد.

بلکه باید من هم به این موضوع اهمیتی نمیدادم لاکن تصویر دیوونه ای که تو ذهنم جوانه زده بود هر لحظه بیشتر از قبل توجهمو به خودش جلب میکرد.

دفترمو روی مبل گذاشتم و به سمت پنجره رفتم. اول از همه به ساعت نگاه کردم،نیمه شب بود. پرده رو کنار کشیدم و یه مدت طولانی به پیاده رو نگاه کردم که سه شب پیش با دیوونه شونه به شونه اونجا نشسته بودیم . اونقدر عمیق به اون نقطه زل زده بودم که حس کردم دیوونه دوباره همونجا نشسته و بهم زل زده. صورتش دوباره زخمی و پر از لکه های خون بود؛بهش لبخند زدم و به فکر اینکه اونجا نشسته دلم خواست پیشش برم .بعدش نفس عمیقی کشیدم و از پنجره دور شدم.

مسخره بود،فکر کردنم به اون ،به معنای واقعی کلمه مسخره بود.

دوباره سر جای قبلیم روی مبل برگشتم و سرمو به پشتی تکیه دادم.

چشمهامو بستم؛ میخواستم دوباره بخوابم.بخوابم تا این روز ها هرچه زودتر بگذره.

فکر کردم،چرا اونشب صورتش خونین و مالین بود و به اینکه چرا دیوونه خطابش میکنن. فکر کردم،چرا تو این هوای گرم همیشه لباس های گل گشاد و کت های بابا بزرگی میپوشید.دوباره فکر کردم،چرا هیچ حرفی نمیزد و کفشهاش بزرگتر از پای خودش بود.

برای هیچکدوم حتی یه جواب احتمالی هم پیدا نکردم،از لال نبودنش اون شب مطمئن شدم ولی دیوونه بودنش... تو این مورد واقعا کم میاوردم. صورتش به قدری که نتونه دیوونه باشه زیبا بود،موهای خوش حالت و چشمهای بی نظیری داشت. واقعا میتونست دیوونه باشه؟

دیوونه ها میتونستن اینقدر زیبا باشن؟

نمیخواستم اینطور باشه!

***

با صدایی که از شیشه ی پنجره اومد بلند شدم.یکی سنگ پرت میکرد و من قبل از اینکه سنگ ها شیشه رو بشکونن کوسن روی مبل رو به عنوان سپر برداشتم و جلوی صورتم گرفتم و به پنجره نزدیک شدم. وقتی متوجهم شد سنگریزه های توی مشتشو رها کرد و برام دست تکون داد ؛ریش برّاق!

ASULAWhere stories live. Discover now