8

331 70 2
                                    

تو یه رویای بارونی پرسه میزدم.مثل این بود که وسط یه چهاردیواری نامرئی گیر افتاده باشم،بارون به حدی شدید میبارید که احساس میکردم بدنمو سوراخ میکنه و قاطی خون توی رگهام میشه.

کاملا لخت بودم و قطراتی که مثل فشنگ به سمتم شلیک میشدند باعث درد گرفتن بدنم میشدند.وسط اون معرکه یه صورت آشنا دیدم که به دیوار شکسته ای تکیه داده بود.

دیوونه!

اشکهام هماهنگ با جریان بارون از چشمهام سرازیر میشدن و بی توجه به زمین گل آلودی که زیر پام سر میخورد سعی میکردم به سمت دیوونه بدوم ،ولی نمیتونستم،مثل اینکه...مثل اینکه پاهام فلج شده باشن، وایستادم و فریادی زدم که با صدای رعد و برق رقابت میکرد.

-"کمکم کن!"

شنید،نگاهشو از زمین برهوتی که بهش دوخته بود گرفت و با اون چشمهای تاریکش نگاهم کرد.دوباره همونطور فریاد زدم ،سردم بود و میخواستم از اون وضعیت کوفتی خلاص بشم. سرشو با حالت

ملامت گری به دوطرف تکون داد و تو جای خودش بیشتر لم داد،با صدایی که بتونم بشنوم داد زد

-"ضعیفی کیونگسو،باید قوی بشی،این درس اولته.مقابله با اشکهای خدا."

*

با دست نرمی که بازومو لمس کرده بود چشمهامو باز کردم،نفس نفس زنان بیدار شدم و اولین چیزی که تونستم ببینم همون چشمهای تاریکی بود که چند لحظه پیش توی خوابم بهم زل زده بودند.با مردمک های لرزون و نگران نگاهم میکرد. تو یه تخت بودیم،یه مدت به این فکر کردم که کِی پیشم اومده ،یکی از دستام رو بین دو دستش گرفته بود. با چشمهای خیسم یه نگاه به دستهای قفل شدمون انداختم و بعد دوباره به چشمهاش خیره شدم. لبهای خشک شده شو از هم باز کرد

-"تو خواب حرف میزدی و منم پیشت اومدم،دستمو گرفتی و گفتی که تنهات نذارم،برای همین اینجام."

آب دهنمو قورت دادم،توضیحش باعث شده بود قلبم لبخند بزنه. در حینی که صداش از جاده های زنگ زده ی گوشم با سرعت به سمت مغزم میدوید ،کابوس چند لحظه پیش رو به یادم آورد.

سردی بارون انگار به تنم چسبیده بود. دستمو روی دستش گذاشتم و تو تخت کمی بیشتر به سمتش خزیدم.

-"سردمه."

پتوی نازک زیر پاهامو بلند کرد و رومون انداخت،بعدش دوباره دستامو گرفت. کمی بالاتر از من قرار گرفته بود،دوتا دستمو که بین دستاش گرفته بود بلند کرد و نزدیک دهنش برد،نفس ولرمش پوستمو نوازش میکرد. لبخند زدم و دوباره به خوابم فکر کردم،کمی بعد لبهاش از هم فاصله گرفتند و صدای دلنوازش گوشهامو پر کرد.

-"نوامبر ماهِ بارونه،هوا ها بخاطر همین سرد شده.باید مراقب باشیم.."

سرمو تکون دادم و چشمهامو بستم،کمی بیشتر بهش نزدیک شدم و پیشونیم رو به سینه ی گرمش تکیه دادم.دعا دعا میکردم که خودشو پس نکشه.

ASULAWhere stories live. Discover now