14

243 57 1
                                    

قلوه سنگ ها کف پاهام لیز میخوردند و من دو دستی به بازوی جونگین چسبیده بودم. نزدیک به ده دقیقه ای میشد که روی این زمین خاکی و پر از سنگ های ریز و درشت راه میرفتیم. وقتی هنوز نمیتونستم بدون اینکه تعادلم رو از دست بدم،تنهایی راه برم ،آدمای اطرافم ازم انتظارات بزرگی داشتند و این هرچقدر هم که منو به خنده بندازه ته دلم احساس نا امیدی و افسوس داشتم.

با شنیدن صدای حرکت قطار روی ریل ایستادم و به اطرافم نگاه کردم.

-"شنیدی؟"

به دنبال چراغهای قطار بودم ولی نه تنها چراغ قطار بلکه هیچ نور دیگه ای هم به چشم نمیخورد. در جواب سوالم دوباره به جلو کشیده شدم، سعی میکردم قدم هامو با ریتم ثابتی بردارم. به قدری روی درست برداشتن قدم هام تمرکز کرده بودم که خیلی دیر متوجه نزدیکی اون چراغها و صدای مهیب شدم و با جیغ بلندی از پشت به کمر جونگین چسبیدم.

چنان جیغ بلندی کشیده بودم که جونگین دست و پاشو گم کرده و زود به سمتم برگشته و منو تو آغوشش گرفته بود،توی گوشم خم شده و بار ها در زمزمه کرده بود که نترسم.

سرمو بلند کردم و به ریل های راه آهنی که بالای سرمون قرار داشتن نگاه کردم،صدای حرکت قطار توی مغزم اکو میشد، نور شدیدی تا زمانی که قطار مسیرش رو از روی پل طی کنه و از نظر غیب بشه راه ما رو هم روشن کرده بود.

بعد از خاموش شدن چراغها نفس های نامنظمم رو آروم کردم و با بالا بردن سرم به نگاه خیره و نگران جونگین پاسخ دادم.

-"هیچ فرقی با یه بچه نداری،فکر کنم باید بزرگت کنم."

در حین نوازش موهام آروم آروم زمزمه کرده بود ،با شنیدن حرف هاش دستهام کاپشنش رو رها کردند و کمی به عقب هلش دادم.

-"من بچه نیستم،فقط از چیزای ناگهانی میترسم."

خندید و سر تکون داد،دوباره دستهاشو به سمتم دراز کرد،با غر غر دوباره دستهاشو گرفتم و راهمون ادامه دادیم.با گذر هر قطار بدون اینکه ضایع کنم یه قدم بهش نزدیکتر میشدم و تا زمانی که رد بشه و بره سعی میکردم نفس های عمیقی بکشم و فکرمو به موضوعات دیگه ای مشغول کنم. ترسیدنم از چنین چیزی واقعا مسخره و خنده دار بود ولی واقعا دست خودم نبود و اون صدای لعنتی داشت گوشهامو پاره میکرد.

دستمو ول کرد و به سمت کلبه ی فرسوده ای قدم برداشت که چراغ کم نورش سو سو میزد و باعث میشد بتونم کمی اطرافم رو ببینم ،شبیهه یه ایستگاه متروکه بود.

به زمین نرم تری رسیده بودیم، علف های هرز بلندی که سد راهم میشدند رو کنار زدم و جایی که جونگین نشون داده بود ایستادم، از پشت درخت کاج کوچیکی یه آدمک مقوایی برداشت حدود چهار متر دورتر از جایی که وایستاده بودم قرار داد و پیشم اومد.

ASULADonde viven las historias. Descúbrelo ahora