9

306 69 13
                                    

پا شدم و جلوی آینه وایستادم. بازوهامو به دو طرف باز کردم و تو هوا نگه داشتم، گاردمو گرفتم و به منی که توی آینه نگاهم میکرد مشت های فرضی حواله کردم. یکی از پلیور های گشاد دیوونه تو تنم بود، مشتهامو دقیقا یه سانت مونده به آینه متوقف میکردم.کمی بعد وایستادم و خودمو تماشا کردم.

دو هفته پیش صورتم طبق گفته ی برادر دیوونه سفید و بچگونه بود... ولی حالا کمی تیره و وحشتناک شده بودم، منظورم از وحشتناک این نیست که زشت شده باشم،نه؛ ولی دیگه اون پسر معصوم اهل اوساسکو نبودم.

من تبدیل به کیونگسوی بی رحم سان پدروسولا شده بودم که فقط با یه تیر کبوتر رو از آغوش آسمون بیرون میکشید و روی زمین پرتش میکرد.

از اولین روزی که به اینجا اومده بودیم دقیقا چهارده روز میگذره،تو این روزهای سرد نزدیک به پنج بار هم مچ دست و هم مچ پام آسیب دید. ولی به اینهمه اذیت می ارزید؟

بله می ارزید،دیگه میتونستم خوب بجنگم.

بلد بودم از تفنگ استفاده کنم و دیگه میتونستم از خودم محافظت کنم. وقتی تو قفس کله ی دیوونه رو بین دو تا زانوهام اسیر کرده بودم و خلع سلاحش میکردم حتی یه لحظه هم مردّد نشدم. ولی فقط بخاطر اینکه اون باعث شده بود انگشت کوچیکه ی من درد بگیره قیامت به پا کردم و کلی به جونش نق زدم. اون شب تا وقتی که به خواب برم صد دفعه انگشتمو بوسیده بود و وقتی صبح بیدار شدم لبهاش هنوزم روی انگشتم بود!

خان داداشِ دیوونه ،هم روش مما و هم تکنیک های جیوجیتسوی برزیلی رو یادم داده بود و حالا هم قرار بود همونارو روی خودش پیاده کنم.

در حینی که تو آینه خودمو بررسی میکردم با صدای در از توی آینه به تصویر ورودی خیره شدم. دیوونه با یه نخ سیگار تو دستش وارد اتاق شد و بهم لبخند زد. واکنشی نشون ندادم و به سلانه سلانه راه رفتنش چشم دوختم،انگار که حس میکرد امشب قراره ببازم،برای همین با کیف دود سیگارشو بیرون میداد و لبخند گستاخانه ای تقدیمم میکرد.

لبخندش پشت دودهایی که از لابلای لبهای عسلیش خارج میشدند پنهان شده بود،ولی من یکیشونو دزدیدم و توی جیبم گذاشتم.

-"به منم بده."

در جواب دستی که به سمتش دراز کردم، سیگار توی انگشتهاشو دوباره به لبهاش نزدیک کرد و با ریز کردن یکی از چشاش دود سیگار رو توی ریه هاش کشید، ته سیگار رو با انگشتاش فشار داد و به کناری انداخت و بعدش روم خم شد.

لبهامو از هم فاصله دادم و دودی که از بین لبهاش به دهنم جریان پیدا کرده بود رو نفس کشیدم. دودی که توی وجودم سیر میکرد از دماغم راه خروجش رو پیدا کرده بود. با برخورد لبهامون به هم ،لرزیدم و یه قدم عقب رفتم. نگاهم کرد و خندید

-"اگه سیگار بکشی نفست میگیره و خان داداشم تو رو مرغ پَر کنده ی قفس میکنه."

یه نفس عمیق کشیدم و سرمو به نشونه ی مخالفت تکون دادم

ASULAWhere stories live. Discover now