3

485 94 18
                                    

تو خوابم یه جای خیلی عجیب دیدم.

کنار یه رودخونه وایستاده بودم،روبروم ابرهایی که یواش یواش از همدیگه گسسته میشدند و کوه های پشتشون که سنگ های لاجوردی رنگی داشتند و همچنین درختهای رنگارنگ روی تپه ها رو برام نمایان میکردند. به یه قایقران لال التماس میکردم که منو تا طرف دیگه ی رودخونه برسونه.

بالاخره سوار قایق شدم و روی آب به سمت طرف مقابل حرکت کردیم.اما قایقران مثل اینکه نخواد به طرف دیگه برسه هی راهمونو به جهت های مختلف کج میکرد و منم دعواش میکردم. روبروم یه منظره ی خیلی خیلی جذاب وجود داشت. این زیبایی از طرفی منو به سمت خودش جذب میکرد و از طرفی هم به حد مرگ از اونهمه جذابیت میترسیدم. درست وقتی به اونطرف رودخونه رسیده بودیم خشکی زیبا در یک چشم به هم زدن نشست کرد و تو سطح خیلی پایینتری نسبت به ما قرار گرفت.کم کم اون خشکی زیر آبها غرق شد و ما از یه آبشار خیلی عظیم سقوط کردیم.

با بدن خیس از عرق بیدار شدم و صدای زنگ در کم کم گوشهامو پر کرد،وقتی به خودم اومدم چشمهامو به آرومی باز کرده بودم و سقف سفید رو تماشا میکردم ،صدای سشواری که از داخل اتاق میومد باعث میشد صدای زنگ در به سختی شنیده بشه. با عصبانیت از جا پریدم و به سمت در دویدم.سعی کردم روی نوک انگشتهام بایستم که از سوراخ در، فرد منتظرو ببینم.

خاله بود،وقتی دیدم اونه تیشرتمو صاف کردم و از پشت در کنار رفتم. سریع در رو باز کردم و منتظر شدم وارد خونه بشه،اما اون نیومد. تو دستش یه کیف پول بزرگ و روی صورتش لبخند محجوبی داشت. لبخند سردرگمی زدم و نگاهش کردم تا حرفی بزنه.

-"مامانتون دقیقه ی نود بهم خبر اومدنتونو داد بخاطر همین نتونستم یخچالتونو پر کنم؛الان دارم میرم فروشگاه برای خرید.شما هم میخواین بیاین؟؟"

بعد از تموم شدن صحبتاش که با نزاکت خاصی به زبون آورده بود برادرم با موهای همچنان خیسش قبل از من اعلام آمادگی کرد و کمی بعد بدون اینکه چیزی گفته باشم خودمو تو مسیر مارکت پیدا کردم.

خاله جلوتر از ما راه میرفت و دوباره یه قسمت از موهاشو دم اسبی بسته بود و ایندفعه یه تاپ سفید پوشیده بود.موقعی که راه میرفت تاپش تا حدودی کمرشو در دیدرس قرار میداد و تتوی سیاه قلم روی ستون فقراتشو به نمایش میگذاشت.

با بی حیایی تو ذهنم احتمالات ممکن برای محل خالکوبی های دیگشو مرور کردم ولی کمی بعد به یاد آوردم این کار درستی نیست و سرمو تکون دادم تا حواسم پرت بشه.

فروشگاه فاصله ی چندانی با خونمون نداشت.خاله بخاطر اینکه نرده های آهنی جلوی در فروشگاهو باز کنن مچ دست ظریفشو از لابلای نرده ها رد کرد و به شیشه چندین ضربه زد.دربان هم متوجهمون شد و در رو به رومون باز کرد.وقتی وارد شدیم برادرم بازومو ول کرد و در طی چند دقیقه کل مارکتو گشت.خالم خاطر نشان کرده بود هر چیزی که دلمون بخواد میتونیم بخریم،اما من رعایت بودجه ی مالی مونو کردم و فقط وسایل ضروری و چیزایی که بکهیون خواسته بود رو خریدم و به سمت صندوقدار راه افتادم. پشت سرم خاله با سبدی پر از خوار و بار و مواد غذایی رسید.

ASULAWhere stories live. Discover now