13

281 54 1
                                    

به محض باز کردن چشمهام با صورت قشنگش مواجه شدم ،اونقدر سفت بغلم کرده بود که کل شب به همون حالت خوابیده بودیم. کمی تکون خوردم و دستهاشو از خودم دور کردم،ولی دوباره دستهاشو بالا آورد و منو به سمت خودش کشید؛ با چشمهای پف کرده به ساعت قدیمی روی دیوار نگاه کردم. هنوز هفت هم نشده بود ،دستامو دور گردنش حلقه کردم و گونه شو که زیر گونه ی خودم قرار گرفته بود ،چندین بار بوسیدم.

-"یالا پاشو خوابالو."

صدام بخاطر تازه بیدار شدنم کلفت تر از معمول در اومده بود و به همین دلیل از خجالت لبهامو به هم فشردم و سرمو به شونش تکیه دادم، بدون اینکه ببینمش میتونستم مطمئن باشم که داره بهم میخنده، وقتی ازم فاصله گرفت منم عقب تر رفتم و به چشمهای نیمه بازش نگاه کردم.

-"صبح بخیر."

با وجود اینکه تازه از خواب بیدار شده بود صداش به قدری زیبا از لابلای لبهاش سرایز میشد که دلم خواسته بود دوباره صداشو در آغوشم بگیرم و بخوابم.

با لبخند صورتشو نوازش کردم و با چشمهام به ساعت روی دیوار اشاره کردم،از روی شونش برگشت و یه نگاه به ساعت انداخت. دوباره به سمتم برگشت و با دستش شکمم رو نوازش کرد.

-"اول شیکمتو سیر کنیم؛تو بخواب ،زودی میام."

سرم رو عقب کشیدم و پا شدنشو تماشا کردم. وقتی بدنشو کش و قوس میداد ،منم به لطف تی شرت بالا رفتش شکمشو دید میزدم. لباسشو مرتب کرد و موهای پریشونش رو به هم ریخت،اطراف تخت دور زد و منم با چشمهام تعقیبش کردم، تو هوا یه بوسه به سمتم انداخت و از دیدرسم خارج شد. با رفتنش خودمو روی تخت رها کردم و به سقف زل زدم.

دیشب روی اون کاناپه ی رنگ رو رفته با فنر های خراب، همدیگه رو در آغوش کشیده و ساعتها صحبت کرده بودیم. گاهی گریه کردیم و گاهی خندیدیم، و همچنان همدیگه رو سفت و محکم بغل کرده بودیم.

عطرشو ذره ذره نفس کشیده بودم ، از عسل لبهاش چشیده بودم و قصد داشتم با گرفتن پلکهای بلندش،وارد اون چاه های عمیق و سیاه بشم؛اما هر بار در اون چاه ها رو بسته و مانعم شده بود. خیلی متفاوت بود و حس خیلی عجیبی داشت. با گذشت هر روز بیشتر به جادوی وجودش مبتلا میشدم و اون منو به دنبال خودش از لابلای ستاره ها میگذروند.

با صدای باز شدن در سریعا به سمتش برگشتم، با یه سینی چوبی توی دستش وارد اتاق شد، به حالت نشسته در اومدم تا هرچه زودتر محتوای سینی رو ببینم. برام صبحانه درست کرده بود، از روی تخت پاشدم و بهش گفتم همونجایی که هست-وسط اتاق- بایسته . با سرعت نور خودمو به روشویی رسوندم و در یه حمله صورت و دهنمو شستم و دوباره به سمت اتاق دویدم.

گوشه ی تخت نشسته بود و به وسایلی که توی سینی گذاشته بود نگاه میکرد. از سمت دیگه ی تخت به سمتش خزیدم و از پشت بغلش کردم، به سمتم برگشت و لبخندشو بهم هدیه داد؛ به محتویات سینی نگاه کردم، یه عالمه زیتون و نون سرخ شده به همراه یه لیوان آب پرتقال! وقتی دوباره نگاهش کردم احساس اینکه مادرم جلوم نشسته بهم دست داد. این منوی صبحانه ی کلاسیک مادرم بود که از بچگی بهش عادت کرده بودم.

ASULAWhere stories live. Discover now