با حس نمناکی روی بازوم از خواب بیدار شدم و چشمهامو به زور باز کردم. دستم زیر سرم خواب رفته بود گز گز میکرد، اشکهایی که از چشمام سرازیر شده بودن رو پاک کردم و به ساعت روی دیوار نگاهی انداختم، عقربه روی هشت وایستاده و جونگین خیلی وقت پیش رفته بود.
به محض بلند شدن از تخت سرم گیج و چشمهام سیاهی رفت، حدود یه هفتس که اوضاع همینه. فکر کنم اثرات کم خوابی داره کم کم خودشو نشون میده، بعضی شبا که دیر از سر کار برمیگشتیم پیش جونگین میموندم.
پول خوبی در میاوردم ولی با کوچکترین خطا میتونستم همشو از دست بدم و تو وحشتناک ترین زندان های بولیوا تا ابد حبس بشم.
لباسامو پوشیدم و کلاه ژاکتم رو به سرم کشیدم و قبل از اینکه به سمت بودگا راه بیوفتم میخواستم یه سر به خونه بزنم.
یواش یواش قدم برمیداشتم، بعد از مدتی تو فضای خلوت و ساکت کوچه صدای پای دیگه ای به گوشم رسید. قدم هامو سریعتر کردم،وحشت عجیبی وجودم رو فرا گرفته بود. سرمو بلند کردم و هیچ کسی رو ندیدم و جرئت نکردم به پشت سرم برگردم،نفس عمیقی کشیدم و به قدم هام سرعت بیشتری بخشیدم. صدای پا هم متعاقبا سرعت گرفت و قلب بیچاره ی من کم کم شروع به اعتراض کرد.
جلوی خونمون که رسیدم، دستامو از جیبم در آوردم و کنارم ثابت نگهداشتم. انگشتمو به مدت طولانی روی زنگ در نگه داشتم و سعی داشتم دونه های عرقی که سرتا سر کمرم رو طی میکردند نادیده بگیرم. صدای پا بیشتر شده بود و وقتی انگشتمو از روی زنگ کشیدم و به پشت سرم نگاه کردم چشمهام از وحشت گرد شده بود.
شیشون با کیسه ی سیاهی توی دستش بی هوا از جلوی در خونمون رد شد.نگاهش روی نوک کفشش بود و حتی متوجه نشد دارم نگاهش میکنم. تا زمانیکه از دیدرسم خارج بشه تماشاش کردم .وضعیت عجیبی بود.
-"میای بالاخره تو یا نه؟"
صدای بَمی که به گوشم خورد باعث شد دستمو که از شدت استرس لابلای موهام برده بودم رو بکشم بیرون و به سمتش برگردم، ریش براق شونه شو به چهارچوب در تکیه داده بود و با قیافه ی خابالودش منو نگاه میکرد.
-"نه دارم میرم سر کار،بکهیون کجاس؟"
با انگشتش طبقه ی بالا رو نشون داد و گفت
-"خوابیده."
-"عصر بهش سر میزنم،مواظبش باش."
با لبخند سرشو تکون داد و باعث شد نفس راحتی بکشم.
*****
وقتی وارد بودِگا شدم نه چهره ی آشنایی به چشم میخورد و نه جونگین رو اون اطراف میدیدم. از بین نگاه های وحشی و کثیفشون رد شدم و به سمت انبار رفتم. ژاکتمو از تن در آوردم و روی میخ دیوار زدم. یکی از جعبه های آب معدنی رو برداشتم و به سمت یخچال گوشه ی سالن بردم. در حینی که بطری هارو توی ردیفهای یخچال میچیدم اطرافمو هم به امید پیدا کردن جونگین وارسی میکردم. تا اینکه متوجه سوهو شدم.به محض دیدنم به سمتم راه افتاده بود.
YOU ARE READING
ASULA
Fanfictionکاری بود که شده. مقابله با چنین موج عظیمی غیر ممکن بود. روی اون موج به سمتی که منو میبردی حرکت میکردم و هنوزم سادهلوحانه با خودم فکر میکردم که کنترل همه چیز رو تو دستم دارم. ᯽᯽᯽ زوج: کایسو،چانبک ژانر: عاشقانه، درام، انگست وضعیت: تکمیل شده✅ لینک داس...