Part12

186 36 0
                                    

•taehyung
از حموم که اومدم بیرون چشمم افتاد به لباسایی که برام گذاشته بود
همیشه یه لباسایی میپوشه که سه برابر خودشه
لباسا رو پوشیدم و خواستم برم بیرون که چشمم خورد به یه پوشه
توش رو‌ نگاه کردم یه عکس از بچگی خودش و جین هیونگ بود
جین هم اونو‌ داشت
‌و همیشه بهم فخر میفروخت که برادر داره ، هرچند که ازش دور بود
یه سند و یه فلش با یه نامه توش بود سند چیز خاصی جز چند تیکه روزنامه نبود که همشم راجب کیم سوک جو بود
شکار بعدی من
فلش رو‌ برداشتم و از اتاق اومدم بیرون
جیمین یه میز خوشگل چیده بود
با ولع نشستم سر میز ‌و شروع به خوردن کردم
جیمینم داشت نگام می کرد
- یا اونجوری نگام نکن که
Du bist wunderschön +
- بچه با قلبم بازی نکن
+ مگه نیستی؟
- تو از من زیبا تری
+ چقدر؟
- تو اندازه فرشته ها زیبایی
+ خیلی زبون بازی
- باز من به زبون خودمون میگم ، تو چی به آلمانی میگی تا من متوجه نشم
+ من خوب چیزه اصلا ولش کن غذاتو بخور
خواستم یکم از سوپ کیمچی که پخته بود بخورم که گوشیم زنگ خورد
- اییی لعنت
و جیمین ریز ریز خندید
جین بود
جواب دادم
- بله هیونگ؟
جین: یونگی اینجاست
- اوه اون کی رسیده؟
جین: نیم ساعتی میشه
- خوبه هر سه تامون بدون استقبال اومدیم کره
جین: کجایی؟
- خونه دوستم
جین: خونه جیمین؟
-‌ آره
جین : خطری تهدیدش میکنه؟
- بابات چطوره؟
جین: بابام؟!!
- میام برات تعریف میکنم هیونگ
جین : منتظرم
- بای بای
و تلفن رو بازم بدون خدافظی قطع کرد
+ میخوای بری؟
- اوهوم
+ باشه ، برو
- به عنوان آخرین خواسته یه چیزی ازت میخوام
+ یه جوری میگی انگار قراره بری بمیری
جیمینم تو که نمیدونی من کی ام هر لحظه ممکنه دیگه نباشم
- من تا چند تا کار مهم رو انجام ندم نمیمیرم
+ باشه ، حالا چی میخوای؟
- بهم بگو اوپا
+ یاااااا گمشو برو بیرون از خونه ام
- باشه باشه
با خنده دستامو به نشونه تسلیم آوردم بالا
+ حتی اگه یه روز به زندگیت مونده باشه و ازم اینو بخوای اون یه روزت رو خودم ازت میگیرم لعنتی
- حداقل بوسه خدافظی که میتونی بدی
+ تا با لگد ازت خدافظی نکردم برو
- لیاقت عشق منو نداری
و این حرف مصادف شد با برخورد گلدون روی میز به دیوار پشت سرم
- رفتم انقدر عصبانی نشو که برا بچه امون ضرر داره
قبل از اینکه مفهوم جمله رو بفهمه فرار کردم
ولی صداش رو شنیدم
+ اگه جرئت داری وایسا
خنده ام گرفت و قبل از اینکه بیاد بیرون رفتم سوار ماشینم شدم
تو مسیر برگشت به خونه بودم ، معمولا این ساعت از روز ترافیک کمتره ولی من زیاد سریع نمیرم ، اونجوری یونگی فکر میکنه کشته مردشم
داشتم به این فکر میکردم که بهش چی بگم که یه سگ کوچولو اومد تو خیابون
سریع ترمز گرفتم که مبادا بزنم بهش
از ماشین که پیاده شدم صدای آشنایی رو از دور شنیدم
توله سگ رو بغل کردم و مطمئن شدم سالمه
و به کوکی که داشت میدویید نگاه کردم
- سلام این ماله توعه؟
کوکی: اوف آره
نفس نفس میزد
رفتم از تو ماشین براش آب آوردم
کوکی: ممنون
- اسمش چیه؟
کوکی: نمیدونم دیشب تو خیابون پیداش کردم ، ولی انقدر سر حاله که دو ساعته منو دنبال خودش میدوونه
خندیدم و گفتم
- اوه حسابی خسته شدی ، بشین میرسونمتون
کوکی: لطف میکنی
- این سفید برفی رو هم بگیر بغلت
کوکی: سفید برفی؟! اسم خوبیه واسه این کیوت
نشستیم تو ماشین
- میری بیمارستان ؟!
کوکی: نه امروز تعطیلم میرم خونه
- کلوچه؟!
کوکی: جانم؟! کلوچه؟!
- اوهوم بانی کلوچه ، داشبورد رو باز کن
در داشبورد رو باز کرد و عکس پدر و مادرم از توش پیدا شد
کوکی: اینا کی ان ؟
- پدر و مادرم ، اونا تو کاخ آبی کار میکردن دوستت میتونه برام پیداشون کنه؟
کوکی: مگه خودت اونجا کار میکنی؟
- من تو تاریخ کار نمیکنم من فقط جلوی حمله های سایبری رو میگیرم
کوکی: چند ساله گم شدن
- حدودا ۲۴ سال پیش مردن من میخوام محل دفنشون رو پیدا کنم
کوکی: اوه ، متاسفم
- تو نباید متاسف باشی کلوچه
کوکی: تلاشمو میکنم فاکسی
لبخند خرگوشی زد و منم متقابلا لبخند زدم
رسوندمش دم مطب
سفید برفی رو بغل کرد و از ماشین پیاده شد
شیشه طرف شاگرد رو دادم پایین اونم خم شد
کوکی: ممنون فاکسی
- این کاریه که هر دوستی برای دوستش انجام میده
سرشو انداخت پایین بعد با یه لبخند ازم خدافظی کرد
منم رفتم سمت خونه ام
• writer
از وقتی رسیده بود روی مبل مقابل تلویزیون نشسته بود ‌و تکون نمیخورد
جین هم تماما دوستش رو زیر نظر داشت
ده سالی میشد که با هم دوست بودن
جین هر بار که یاد گذشته میکنه و به خاطر میاره که ته هیونگ واسه بردنش به مخفی گاه از جانگ کتک خورده بود خونش به جوش میاد
اوایل از تفنگ میترسید ولی کم کم بخاطر سر کوفت های مداوم جانگ مجبور شد یاد بگیره
یونگی با جانگ فرق داشت
اون خیلی مهربون بود و همیشه ازشون مراقبت میکرد
گاهی وقتا که جانگ اونا رو از خوردن غذا محروم میکرد یونگی یواشکی براشون غذا میبرد
ولی امروز ذهن یونگی خیلی درگیر بود
جوری که جین هم متوجه آشفتگیش شده بود
اون دوست داشت برادرش رو ببینه همون برادری که تا دیروز چیزی ازش نمیدونست
اگه ته هیونگ میفهمید حقیقت چیه چیکار میکرد!؟
خودشم نمیدونست چه جوری باید رفتار کنه
فقط بدجوری دلهره داشت
یونگی: هیونگ ، ته کی میاد؟
جین: زنگ زدم بهش گفت تو راهه
یونگی: آهان
جین: یونگیا!!!
یونگی: بله؟
جین: باز از طرف بابات اومدی؟
یونگی: اون پدرم نیست
جین: چ چی؟!
یونگی: ولی حدست درسته من رو جانگ فرستاده
جین: خواهش میکنم ته هیونگ رو اذیت نکن ، این بچه خیلی فشار روشه همه چیز رو داره باهم تحمل میکنه
یونگی: من نیومدم جلوشو بگیرم ، اومدم کنارش باشم
صدای رمز زدن که اومد توجه هر دوشون به سمت در جلب شد و بعد در با صدای تیکی باز شد و ته هیونگ اومد تو
با تعجب به دو دوستش نگاه کرد که هر دوشون ماتشون برده بود
- چیه؟ عجیب نگام میکنین!
جین: هیچی نیست
یونگی: ته هیونگاا!!
ته با تعجب بهش نگاه میکنه
اولین بار بود که اسمشو کامل و با این لحن میگفت
ولی آغوش یونگی مانع فکر کردنش شد
شوکه تر از قبل به جین نگاه کرد ولی جینم دسته کمی ازش نداشت
یونگی: دلم برات تنگ شده بود
- منم همینطور ... حتما خسته ای برو بخواب
رو به جین کرد ‌گفت
- هیونگ یه غذای خوشمزه درست کن
میخواست بره اتاقش که یونگی بازوش رو گرفت
یونگی: میشه منم هیونگ صدا بزنی
- هیونگ؟!!!!

The hunter •|• vimin version •|•completWhere stories live. Discover now