Special part

298 37 0
                                    

‏•jimin
[ دو سال بعد ...]
بوی عطرش از خونه رفته بود تنها چیزی که ازش داشتم یه عکس بود که از وسایل جین پیداش کرده بودم
تقریبا هفت ماه پیش بود که بالاخره هم کیم جانگ وو و هم کیم سوک جو دستگیر شده بودن و مطمئن بودم کار وی بود
از اون موقع جین آزاد شده بود و میرفت دانشگاه تو دانشگاه بالاخره اونی که سال ها انتظارش داشت رو پیدا کرد و الان سه ماهی میشه که با هم قرار میذارن
وی از همون موقع یکبار هم نه به من نه به جین زنگ نزده بود
شاید حق با جین بود و اون راحت منو فراموش کرده بود
جانگ کوک یک ماه بعد رفتنش بهم ایمیل زد که داره واسه دکترای عمومی آزمون میده و فقط دعا کنم که قبول شه
چند باری ایمیل واسش فرستادم ولی جوابی نگرفتم
دیگه تو خونه موندن فایده ای نداشت
برنامه ام شده بود کلاسام خونه و بار
از جام پاشدم و رفتم بیرون
سوار تنها یادگاریم از ویکتور شدم و رفتم رود خونه هان
داشتم به بچه هایی که بازی میکردن نگاه کردم
یکیشون خیلی خوشگل بود موهای طلایی و چشمای نقره ایش نشون میداد که کره ای نیست
ولی خیلی کوچولو بود شاید یک سالش بود
پدرش رو که داشت سمتش میدویید دیدم
وقتی صداش رو شنیدم نفسم تو سینه ام حبس شد
-ونسا عزیزم مواظب باش لباستو کثیف کردی عشقم
عشقم؟!
توهم زدم اون فقط صداش شبیه ویکتور ه اون هیچ وقت از کلمات عاشقانه استفاده نمیکرد
همین که بچه رو گرفت و بغلش کرد چرخید
دیگه رسما مطمئن شدم اون همون ویکتور خودمه
صدای بعدی که اومد متوجه پسری که موهای مشکی براق داشت ، شدم
اومد بچه رو بگیره که وی نذاشت
# یا کیم ته هیونگ بچه رو بده من دو دقیقه سپردم به تو کل لباسش رو به گند کشید
این ، این صدای جانگ کوک بود
-بانی ، ونسا میخواد پیش باباش بمونه مگه نه
دختر کوچولوش سرش رو به نشونه مثبت تکون داد
کوک: به به منو عین خیار فروختی دوشیزه ونسا؟
و باز جواب مثبت بچه
کوک: قبول نیست اون چرا عاشق توئه؟!
- چون من باباشم
کوک پوفی کشید و چشمش به من افتاد که داشتم با دهن باز نگاهشون میکردم
مطمئن بودم توهم نیست
شروع به دویدن کردم که از دست توهم ها نجات پیدا کنم
صدای کوکی و وی رو میشنیدم که داشتن صدام میکردن
ولی من نمیخواستم با دیدن من خوشحالیشون بهم بریزه پس به دویدن ادامه دادم
صدای بوق ماشین اومد
و من تو سیاهی فرو رفتم
‏•taehyung
بالاخره برگشتیم و اینبار با دسته پر
جفتشون رو از طریق اینترپل گرفتن و حبس ابد خوردن با شهادت های من و یونگی هیونگ جانگ به اعدام محکوم شد و سوک جو هم بعد پایان محاکمه فرستادنش تیمارستان چون نمیشد تو زندان نگاهش دارن
پدر و مادر من و کوکی به عنوان بهترین محافظ ها مدال افتخار گرفتن
یکسال پیش درست قبل اینکه جانگ دستگیر بشه من با ترسا آشنا شدم با کمک های اون من تونستم با مدرک جعلی برم آمریکا و به عنوان شهروند آمریکا شهادت بدم در مورد گند کاری های جانگ تو مثلث سبز
و حاصل این ازدواج دختر کوچولویی شد که به شدت خوشگله
ترسا رو سوک جو واسه انتقام دزدید و در لحظه ای که داشتم نجاتش میدادم خودشو انداخت جلوی تیری که به سمت من میومد و مرد
من دوباره کسی که واسم مهم بود رو از دست دادم ولی امیدم شد ونسا
و باید بگم که کوکی و یونگی هم خیلی کمکم کردن
بالاخره یونگی تونست به کوکی بگه دوسش داره و ازش درخواست ازدواج کنه
تو آمریکا ازدواج کردن و من بیشتر دلتنگ میشدم
بغضی از دیدن خوشحالیشون تو گلوم بود
بعد تمام ماجراهای تلخ آمریکا یونگی تصمیم گرفت برگردیم کره تا منم از این حال و هوا دربیام
پام رو که واسه دومین بار تو خاک کره گذاشتم ، سریع رفتیم رود هان
ونسا که خیلی خوشش اومده بود چون هی میدویید و لباسای سفیدش رو کثیف میکرد و کوکی غر میزد
و با خنده های من و هیونگ بیشتر حرصی میشد
تا اینکه رفتم ونسا رو بغل گرفتم
-ونسا عزیزم مواظب باش لباسات رو کثیف کردی عشقم
ونسا: بابایی
لپش رو محکم بوسیدم و اونم با لوس کردن سرش رو تو گودی گردنم فرو برد و عمیق نفس میکشد
-عایگو پرنسس کوچولو اونجوری نکن ممکنه بخورمت بعد من دیگه به کی خدمت کنم
لبامو براش آویزون کردم
ونسا ریز خندید : بابایی دوسیت دالم
( اشک بریزم یا زودهT_T)
با دستم موهای طلایی نازش رو بهم ریختم
رنگ موهاش منو یاده آخرین عکسی که از جیمین دیدم مینداخت
چشاش طوسی بود، ونسا بیشتر شبیه مامانش بود
کوکی اومد سمتمون و طلبکارانه گفت
کوکی: یا کیم ته هیونگ بچه رو بده من دو دقیقه سپردم به تو کل لباسش رو به گند کشید
خندیدم و موهاش رو بهم ریختم
-بانی ، ونسا میخواد پیش باباش بمونه مگه نه
دختر کوچولوم سرش رو به نشونه مثبت تکون داد
کوک: به به منو عین خیار فروختی دوشیزه ونسا؟
و باز با تکون دادن سر ونسا جواب مثبت داد
کوک: قبول نیست اون چرا عاشق توئه؟!
-چون من باباشم
کوکی پوفی کشید و بعد یهو خیره شد به یه چیزی
رد نگاهشو دنبال کردم و یه جفت چشم آهویی بهمون نگاه میکرد ، رسیدم
-جیمین؟ اون جیمینه!!
جیمین شروع کرد به دویدن
یونگی اومد پیشمون
یونگی: چی شده؟!
ونسا رو دادم بهش و دویدم دنبال جیمین کوکی هم دنبالم
داشت از وسط خیابون ردمیشد که متوجه ماشین نشد
بوووووووق ممتد ماشین و بعد جیمین که رو زمین افتاده بود و ازش خون میرفت
نفهمیدم چطوری ولی رسوندیمش بیمارستان
و مستقیم بردنش اتاق عمل
کوکی پیش ونسا مونده بود و یونگی پیش من تا به هوش بیاد جین بعد از نیم ساعت اومد و اول از همه یقه ی منو گرفت
جین: هر چی میکشیم تقصیر توعه وی اگه جیمین طوریش بشه میکشمت
یونگی کشیدش کنار
یونگی: اگه توی لعنتی بهش نمیگفتی ارتباط هاش رو با جیمین قطع کنه اون همه آدم کشته نمیشدن لعنتی پس دهنت رو ببند و حرفی نزن
دکتر اومد بیرون
- حالش چطوره؟!
دکتر: اون زنده میمونه ولی رفته تو کما امیدوار باشین به هوش بیاد کی بهش نزدیک تره؟!
جین: من برادرشم دکتر
دکتر: نه منظورم همسرشه
جین: برادرم ازدواج نکرده
-من بهش نزدیکم
دکتر نگاهی بهم انداخت
دکتر: دوست صمیمیشی؟!
-من دوست پسرشم
لبخندی زد و گفت
دکتر: خوبه پس برو پیشش باهاش حرف بزن تا زود تر برگرده
سری تکون دادم و دکتر رفت
همه باهم وارد اتاق جیمین شدیم که پرستار همه رو بیرون کرد و من فقط موندم
دست کشیدم لای موهاش که طلایی رنگ کرده بود
-جیمینی تو باید زود تر پاشی میخوام ونسا ببینتت بهش بگم اونی که واسه اولین بار قلبم رو لرزوند کیه میدونی که گریه کردن بلد نیستم پس توقع گریه ازم نداشته باش بیبی بوی گفتم فراموشم کردی میدونی جین همیشه میگفت اگه الان صدمه بخوری بهتره تا زمانی که من برم دنبال یکی دیگه و تو بیشتر صدمه میبینی من آدم هوسبازی نبودم و تا حالا عاشق نشده بودم چرا ترسا رو دوست داشتم اون خیلی از اخلاقاش مثله تو بود همش منو یاد تو مینداخت
متاسفم که اینجوری شد ولی خوشحالم که صدمه ندیدی خیلی خوشحالم تو باهام نیومدی آمریکا چون مطمئنم اگه میومدی از دستت میدادم
هرچند الانم قلبت رو از دست دادم
••••
نمیدونم چقدر باهاش حرف زدم تا اینکه خوابم برد
با صدای تلفن بیدار شدم
کوکی بود جواب دادم که صدای گریه ی ونسا اومد
- جانم بابایی؟! عشق بابا چرا گریه میکنی؟
ونسا: بابایی دیده دوسم ندالی؟ نمیای منو ببلی پیش خودیت؟
-بابایی به محض اینکه کارش تموم شه میاد دنبال پرنسس باشه
به جیمین نگاه کردم که با چشمای بازش متعجب نگاهم میکرد
-دوست داری مامان داشته باشی؟ فکر کنم یکی برات پیدا کردم
ونسا: دوسیت دالم بابایی زود بیا
گوشی رو قطع کردم و رفتم دکتر رو خبر کنم
دستگاه ها رو ازش جدا کردن و اون تقریبا نشسته بود
دکتر: جناب پارک ایشون رو میشناسی؟!
+ یادم نمیاد
شکستن رو کاملا حس کردم
دکتر: جناب کیم سعی کنین با یادآوری خاطراتتون حافظه اش رو برگردونید
بعد رفت
-منو یادت نمیاد؟!
+ نه نمیشناسمت ولی حس میکنم یه خلا تو قلبم هست که بخاطر توئه


کامبک رویایی😬
این شما و این فصل دوم🦊
‏All the love💋

The hunter •|• vimin version •|•completTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang