Part23 - 2

130 23 0
                                    

تو مسیر همش سعی کردم جو رو بین خودمون سه تا درست کنم چهره ی یونگی هیونگ کاملا عصبانیتش رو نشون میداد
و چشمای جانگ کوک از گریه قرمز بود
- کوکیاه !!!
نگاهم کرد و سعی کرد لبخند کج و کوله ای بزنه که بفهمم حالش خوبه
ولی نمیتونست دروغ بگه ، حداقل نه به من
کوکی: بله ؟!
- نظرت چیه تو این مورد بهم کمک کنی؟!
یونگی بهم نگاه کرد
کوکی: آره هر کمکی که از دستم بربیاد برات انجام میدم
- خوبه ؛ هیونگ تو نقشه امون یه دکتر که از قضا هکر هم هست قرار بده
یونگی: مگه جانگ کوک هکره؟!!!
- اوه هیونگ نمیدونستی! اون یه هکر فوق العاده است
یه لبخند کوچیک رو لب های کوکی اومد
خوب اینم واسه شروع خوبه
یونگی: من فکر میکردم اون یه بیبی کیوته
هم من هم کوکی با چشمای گرد شده نگاش کردیم
یونگی: چیه؟!
- بیبی ؟!
یونگی: اون خیلی کوچولوعه خوب
یه لبخند آرومی رو لب هاش نشست که سریع خوردش
خندم گرفته بود ولی به روی خودم نیاوردم
- آره هیونگ اون یه بد بیبی بوی که خیلی گوگولیه
از تعریفای ما خجالت کشید و سرش رو انداخت پایین
گوشاش قرمز شده بود
- نگاه نکن الان ساکته اون یه بانی شیطونه
یونگی: ولی هر دفعه که من دیدمش خیلی ساکت بوده
- شاید هنوز باهات راحت نیست ، جانگ کوکی چرا با برادرم راحت نیستی؟
بالاخره یه جمله گفت
کوکی: من زیاد باهاش برخورد نداشتم ، اگه حس کردین بی ادبم معذرت میخوام یونگی شی
- اوه بانی یونگی هیونگ خیلی شبیه منه فکر کنم بتونی باهاش دوست باشی
کوکی: بله سعی میکنم
یونگی: ته هیونگ میشه بگی چرا بین ما فقط جیمین اسم واقعیت رو نمی دونه؟!
- چون اون فرق می کنه هیونگ جانم
لبخند دندون نمایی تحویلش دادم
یونگی: اوه بله یادم نبود
با یه لحنی گفت که تمسخر ازش می بارید
- هیونگ خرگوش دوست داری؟!
یونگی: چی؟!
- جانگ کوک عاشق خرگوشاست و خوب احتمالا میتونه یکی برات پیدا کنه
مکس کردم تا واکنش یونگی رو ببینم
- میخوام واست بخرم تا یاد بگیری با یه خرگوش چطور رفتار کنی
با خشم نگاهم کرد که ریز خندیدم
کوکی: اتفاقا یه خرگوش واسم آوردن بریم مطب
به سمت مطب حرکت کردم به محض ایستادن پیاده شد و سریع رفت و با خرگوش توی دستش اومد پیشمون
پیاده شدیم و رفتم از صندوق عقب لباس ها رو برداشتم
الان که فکرشو میکنم اینا در مقابل زجری که اون بچه کشیده هیچی نیست
خرگوش رو داده بود به یونگی و بهش توضیح میداد که چیکار باید بکنه
لباس هاش رو بهش دادم
- خوب بانی کوچولو این لباس هات دیگه همین ها رو بپوش به حیوونات پز بده
خنده خرگوشی کرد
کوکی: ممنون فاکسی
- نمیای خونه امون ؟!
کوکی: نه ته هیونگ کلی کار دارم خیلی خوش گذشت ممنون بابت لباس ها
رفتم نزدیک تر سرم رو بردم کنار گوشش و آروم گفتم
- دیگه نبینم لحظه ای حتی به فکرت برسه من از دستت ناراحتم حتی اگه اون لحظه خشن ترین چهره خودم رو نشونت داده باشم متوجه که هستی؟
سرش رو پایین انداخته بود و تکون میداد
موهاش رو بهم ریختم ، نیشخند زدم و ازش جدا شدم
سوار ماشین شدیم و بعد از اینکه مطمئن شدم رفته تو مطب ، حرکت کردم
یکم که گذشت صدام دراومد
- میگم هیونگ؟!
درگیر خرگوشه بود و داشت با لبخند نازش می کرد
یونگی: چیه؟!
- حست به جانگ کوک چیه؟!
شوکه نگاهم کرد
یونگی: منظورت چیه؟!
- اگه حست بهش ترحمه بهتره همین الان تمومش کنی
با آروم ترین لحن و تن صدایی که ازش سراغ داشتم گفت
یونگی: نیست
‏•jimin
از وقتی که اومدیم خونه مامان با جین رفته تو آشپزخونه منم که بوقم این وسط
دیگه حوصله ام سر رفته بود که وی اومد جیغ زنان رفتم و پریدم بغلش
+ ویکتور دلم برات تنگ شده
‏-Ich vermisse dich
ای دور لهجه ی شیرینت بگردم
یونگی: بچه چرا بلند بلند فکر میکنی
قرمز شدم
- هیونگ به آهوی من چیکار داری؟!
نگاهی به اطراف کرد و وقتی فهمید تو معرض دید جین هیونگ نیست بوسه ی طولانی رو پیشونیم کاشت
انگار سرب داغ رو پیشونیم گذاشتن
یونگی: امیدوارم دیگه جلوی چشم من از این غلطا نکنی وی
لبخند دندون نمایی زد که خندم گرفت از بامزه بودنش
- جین کو؟!
محکم زدم به پیشونیم و آهم بلند شد
یونگی: بچه مگه مرض داری خود زنی میکنی !!!
+ وی مامانم اومده
- خوب خوش اومده صداش کن معرفی ام کن
+ یعنی دیگه نمیتونم تو اتاق تو بخوابم؟!
- نگران نباش من میام تو اتاق تو میخوابم ، خوبه؟
+ من جدی گفتم
و سعی کردم اخم کنم
- منم جدی بودم بیب هر وقت دلت برام تنگ شد بگو بیام پیشت حالا هم بیخیال شو بریم مامانت منو ببینه بالاخره که باید من رو بپسنده
و با قیافه حق به جانبی به آینه ای که پشت سرم بود نگاه کرد و شروع کرد به تنظیم موهای لختش
+ تو همین الانشم ایده آلی
- میدونم آهو جونم
با صدای بلند تری جین رو صدا کردم
+ جین هیونگ وی اومده
بالاخره از آشپزخونه اومدن بیرون ، مامانم که داشت دستاش رو خشک میکرد
وی دستش رو جلو آورد تا به مامانم دست بده
+ مامان ، این ویکتور دوست من و هیونگه ایشونم هم برادرش یونگی
مامان هنوز متعجب به دستای وی نگاه می کرد
وی که فهمیددستش رو پس کشید یکم خم شد و گفت
- خیلی خوش اومدین خانم پارک
مامان: عاه ممنون ویکتور شی
یونگی: هیونگ اتاق مهمان آماده است؟
جین: آره هر دوتاش
یونگی: خوب یه اتاق ماله جین هیونگ یکیش ماله من یکیش ماله وی و اون یکی هم که تخت دو نفره داره ماله جیمین و خانم پارک
وی نگاه خشمگینش رو انداخت به یونگی
یونگی شونه ای بالا انداخت و در گوش وی چیزی گفت که به خاطر نزدیکی فهمیدم
یونگی: تا تو باشی هیونگت رو اذییت نکنی
و رفت سمت اتاقش
وی چشماش رو تو کاسه چرخوند
- جیمین بیا تو اتاقم کارت دارم
با صدای بلندی گفت که یونگی بشنوه و من تونستم خنده اش رو قبل اینکه بره تو اتاقش ببینم
برگشتم سمت وی که دیدم اونم نیست
ای لعنت لبخند گنده ای زدم و یواش بدون توجه به نگاه های متعجب مامان رفتم تو اتاق وی
دکمه هاش باز بود و داشت پیرهنش رو عوض میکرد
سرم رو انداختم پایین
- بیا جلوتر بیبی
یه قدم رفتم سمتش و اون که دید من دارم از خجالت به آب تبدیل میشم خودش فاصله رو کم کرد و اومد سمتم
دست داغش رو پشت گردنم حس کردم با دست دیگه اش چونه ام رو گرفت و لب هاش رو محکم رو لب هام کوبید و بوسه ی نه چندان آرومی رو شروع کرد
لب پایینیم رو گاز گرفت و من به خودم اومدم و دهنم رو باز کردم
زبونش رو تو تمام نقاط دهنم حس کردم
گاهی هم زبونم رو می مکید
غرق هات ترین بوسه ی عمرم بودم که زمان از دستم خارج شد
کم کم ازم جدا شد
جفتمون نفس نفس می زدیم
- جیمین؟!
+ هوم؟!
- بشین رو صندلی میخوام ازت عکس بگیرم

The hunter •|• vimin version •|•completWhere stories live. Discover now