•Taehyung
رفتار یونگی خیلی عجیب بود
ولی این الان مهم نیست ، مهم فلش بود
سریع رفتم تو اتاقم و فلش رو زدم به کامپیوتر
یه سری فایل اومد با باز کردنش تو شوک رفتم
لیست تمام گند کاریای کیم سوک جو بود
چند تاش مدرک داشت یه سری هم مدرکی نداشت ولی اگه صداش درمیومد بوی گندش کل کشور رو برمی داشت
جیمین ناخواسته کمک بزرگی بهم کرد
واسه اختلاسش از کمک های مردمی باید ده سال بره گوشه زندان تا اون موقع جین هیونگ راحت زندگی میکنه
تمام اطلاعات رو کپی کردم بعد فلش رو قایم کردم
گوشیم زنگ خورد
بلند شدم و از رو تخت برش داشتم
*بانی کوکی*
- سلام بانی
کوکی: وی تو مطمئنی پدر مادرت مردن
شوکه شدم
- آ آره پدرخوندم بهم گفت
کوکی: اون کسایی که تو عکس بودن زندن و الان اطراف دگو زندگی میکنن
- کوکی ببین واسه خوشحال کردن من لازم نیست دروغ بگی
کوکی: من الان دارم راستش رو میگم الان همه اطلاعات رو برات میفرستم
- ایمیل کن برام
کوکی: باشه
گوشی رو قطع کرد
خیز برداشتم سمت کامپیوتر
اطلاعاتی که کوکی بهم داده بود کاملا درست بود چون از سایت اصلی کاخ آبی بود
اونا زنده بودن ولی خط آخر باعث شد خون خونمو بخوره
« ... و آنان به دلایل امنیتی توسط کیم سوک جو مسئول محافظین اسبق به خانه ای در اطراف دو منتقل شدند.»
اونا زنده بودن و تو دگو زندگی میکردن
ولی الان هیچی مهم تر از انتقام از سوک جو نیست
هم بخاطر خودم و خانواده ام هم واسه جین و جیمین
از جام بلند شدم و رفتم سراغ کمدم
یه پیرهن مردونه مشکی پوشیدم و روش یه اورکت کوتاه مشکی پوشیدم کتونی های گوچی ام رو برداشتم ماسک و کلاه کپ و مهمترین چیز ؛ کلت
سریع و بدون هیچ توضیحی راه افتادم سمت خونه ی کیم سوک جو
نزدیک ترین مکان ماشین رو پارک کردم و رفتم از دیوار بالا وقتی از نبودن نگهبان یا سگ مطمئن شدم از دیوار پریدم تو خونه اش
صداش رو شنیدم تو یه اتاق از پنجره دزدکی نگاه کردم
بسته بسته پول تو اون اتاق از خونه چیده شده بود
اینا همش پول مردمه ، پولی که میدن تا دانشجو ها راحت درس بخونن اونوقت این یارو همشو واسه خودش انبار کرده
~ کی اون جاست؟
نگهبان ازم فاصله داشت و تو اون تاریکی اصلا مشخص نبودم
بدون اینکه صدایی در بیارم از خودم راه افتادم سمت دیوار ولی قبل اینکه برم پایین تیری به کتفم خورد
یه لحظه حس سوزش و درد تا مغز استخونم نفوذ کرد ولی خودم رو جمع و جور کردم و پریدم پایین
سوار ماشین شدم و گاز دادم رفتم
تیر به کتفم بر خورده بود و این بار نمیتونستم خودم درش بیارم یهو چشمم افتاد به مطب جانگ کوک که هنوز باز بود
فهمیدم که تا اینجا کشیده شدم با اینکه اصلا حواسم نبود پاهام منو به این جا آوردن
خیلی ریسک داشت ولی بین مرگ و زندگیم زندگی رو انتخاب کردم برای تمام کار های نیمه تمومی که داشتم
با هر زحمتی که بود رفتم تو
با صدای در سرش رو از کتاب بلند کرد و ذول زد بهم
چشاش از تعجب گرد شده بود
صدای آژیر پلیس رو که از سر خیابون پشتی شنید به خودش اومد و تمام راه های ورودی رو بست و پرده ها رو کشید
صدای آژیر که دور شد نفس عمیقی کشید و اومد نزدیک تر دستشو گذاشت رو کتفم که از درد هیسی کشیدم
کوکی: خدای من تو تیر خوردی
سریع رفت و وسایلش رو برداشت
اول با بی حسی موضعی بی حسم کرد تا درد نکشم
پوزخندی رو لبم نشست
انقدری که تیر خورده بودم که اگه بخیه اشون نمیزدم الان به جای آبکش میشد ازم استفاده کرد
و نکته ی دیگه اینه که تمام فشنگ ها رو خودم در میاوردم و جاشو بخیه میزدم
تیر رو که درآورد جاشو بخیه زد
با صدای گرفته ای گفت
کوکی: اگه یکم بیشتر فرو میرفت و جا به جا میشد میتونست باعث بشه ریه هات سوراخ بشن
گاز استریل رو درآورد و گذاشت رو زخمم
و بستش
اصلا به صورتم نگاه نمیکرد
برگشتم نگاش کنم که دیدم قطره های اشکش روی زمین میریزه
-تو داری گریه میکنی؟
کوکی: توی احمق داشتی خودتو به کشتن میدادی
-حالا که نمردم گریه نکن
کوکی: اگه میمردی چی؟ اونوقت من چیکار میکردم
با شوخی گفتم
-میتونستی عکسم رو بچسبونی کنار بقیه حیوونا و سالی یه بار هم به عکسم لبخند میزدی انگار که یه روباه جذاب مرده
کوکی: الان وقت شوخیه؟
-زندگی خودش شوخیه
کوکی: تو با اونا فرق داری لعنتی
-بهم نگاه کن
باچشایی که از اشک پر شده بود بهم نگاه کرد
-من چه فرقی برات دارم؟
کوکی: تویه لعنتی تو آدمی
-برات فرقی میکنه آدم باشم یا روباه؟
کوکی: فرق میکنه خیلی ام فرق میکنه تو ... تو
-من چی کلوچه؟
کوکی: داری با من چیکار میکنی؟
گریه اش شدت گرفت و منم با دست سالمم بغلش کردم
- کلوچه که گریه نمیکنه
کوکی: به خودت صدمه نزن
از بغلم اومد بیرون
با چشمای اشکیش نگام کرد
کوکی: اگه ... تو طوریت بشه من ... من
- شششش کلوچه جونم ، گریه نکن این چیزی هم که میخوای بگی رو نگو ما حالا حالا ها وقت داریم
کوکی: من نسبت بهت حس خوبی دارم ته هیونگ
متعجب از اینکه اسم واقعیم رو میدونه بهش خیره شدم
کوکی: چرا اونجوری نگام میکنی؟!
- اسمم رو از کجا میدونستی؟
کوکی: تو من رو نمیشناسی ولی من خوب تو رو میشناسم
- چی؟
کوکی: قبل اینکه ما به دنیا بیایم خانواده هامون هم دیگه رو میشناختن ؛ مادرت عکسای تو رو بهم نشون داده بود ، پدر خوندت عکسایی از تو هر سال میفرستاد و من همه تلاشم رو کردم تا جاتون رو پیدا کنم ولی هر دفعه شکست میخوردم تا اینکه خودت اومدی
- خانواده هامون؟
کوکی: پدرامون محافظ های کاخ آبی بودن مادرامونم همینطور
- تو منو میشناختی؟
کوکی: من با عکسات بزرگ شدم
- تو میدونی چرا خانواده ام منو ول کردن؟
کوکی: تو دزدیده شده بودی ته ، هم تو هم برادرت
- برادرم؟
کوکی: نمیدونستی برادر داری؟ شما دقیقا روزی که تو بدنیا اومدی دزدیده شدین
- پدرم زنده است ؟!
کوکی: نمیدونم جانگ چی بهت گفته ولی دروغ بوده من شاهد همه چیز بودم ، روز اولی که دیدمت حدس زدم ممکنه ته هیونگ باشی ولی امروز با عکسی که دادی بهم مطمئن شدم
- خانواده ام کجان؟ میخوام ببینمشون
کوکی: توی لعنتی کلی خون از دست دادی ، امشب باید سرم بهت وصل باشه فردا میریم پیششون
- کوکی؟
کوکی: جانم
- ممنونم
سرشو انداخت پایین و قطره ی اشک از روی گونه اش سر خورد