•jimin
چشمای اون پسره روی من و جین قفل بود
مامان: هوسوکا بیا اینجا ببینم
اون پسر که اسمش هوسوک بود نزدیک تر اومد
مامان: اینا ... پس.... پسرای ...من... منن
هوسوک: من هوسوکم
و خم شد
+ خوشحالم میبینمت هوسوک شی
باهاش دست دادم
جین: اون کیه مامان؟! پ پسرته؟!
مامان: نه اون پسر یکی از صمیمی ترین دوستای منه که این چند وقت همش اخیر پیششون موندم شما چطوری من رو پیدا کردین؟!
با شیفتگی و غرور گفتم
+ ویکتور پیدات کرد
مامان: اون کیه؟!
+ اون دوست پس .... دوستمه یعنی، دوست مشترک من و هیونگه
مامان: دوست دارم ببینمش
+ اوه آره اون خیلی خوشگل و جذابه مطمئنا ازش خوشت میاد مامان
بعد حرفم با چشمای درشت شده ی جین هیونگ مواجه شدم
اوپس یادم رفته بود
سعی کردم مثل وی لبخند دندون نما بزنم که فقط باعث خنده ی ریز هیونگ شد که از چشم مامان دور نموند
هوسوک: خاله جون خوشحالم بچه هات رو پیدا کردی من میرم خونه
دوباره خم شد و لبخندی زد که درخشان ترین خنده ای بود که تا به حال دیدم
رفتم جلوش بهش احترام گذاشتم و گفتم
+ خیلی ممنون که هوای مامانم رو داشتی هیونگ
و لبخند زدم بهش
هوسوک : کاری نکردم کیوتی
بعد خدافظی رفت
جین: خوب مامان وسایلت رو جمع کن بریم
ترس به وضوح از چشاش قابل خوندن بود
+ اون دیروز سئول رو ترک کرد و دیگه این اطراف آفتابی نمیشه
هنوزم می ترسید و بهش حق میدادم
ولی یکم نرم تر شده بود
با اصرار های من و جین مامان بالاخره قبول کرد با ما بیاد سئول
تمام اتفاقاتی که این چند وقت افتاد و آشنایی با وی و پیدا کردن جین رو با سانسور روابط مخفی خودم و وی براش تعریف کردم
جین هم همش دستش رو گرفته بود انگار اگه ولش می کرد در میرفت
انقدر سریع مسیر رو طی کردم که نیم ساعت زودتر رسیدیم خونه
+ یا هیونگ به نظرم ولش کن اون مادر منم هستا عین چی چسبیدی بهش انگار من وجود ندارم
و لب پایینیم رو انداختم بیرون
جین: اینجوری که کیوت میشی یه چیزایی یادم میره بینمون
مامان متعجب نگاهمون کرد
مامان: دارین راجب چی حرف میزنین؟
جین: هیچی مادر من فقط اون یکم زبادی خوشگله
+ خودت چی هیونگ؟! تو کاملا شبیه مامانی
جین: بچه من شبیه مادرم هستم درست ولی به قد و قامتم نگاه کن بعد به خودت نگاه کن هنوز همون قدی هستی که من ازت جدا شدم
+ هیونگ خیلی مسخره ای من خیلی هم بزرگ شدم رشد کردم
مامان: هی بچه ها دعوا نکنین اگه میخواین به بحثتون ادامه بدین من میرم
جین: اوما اذیت نکن دیگه
مامان پیشونی جین هیونگ رو طولانی بوسید
مامان: دیگه جایی نمیرم تا آخر عمرم کنارتون می مونم
من تازه فهمیدم داشتن خانواده یعنی چی
• taehyung
با چیزایی که شنیده بودم دیگه توان فکر کردن نداشتم همه چی برام روشن شده بود و حس بدی داشتم نسبت به اینکه نمی تونم همین الان برم اون دو تا برادر رو بکشم
یونگی: ته هیونگ؟!
نگاهی بهش کردم که یه لحظه جا خورد مسلما انتظار نداشت که با لبخند جوابش رو بدم ولی این حجم از خشونت ازم بعید بود
مادر هم با ترس نگاهم میکرد
یونگی: ته خواهش میکنم یکم آروم باش ، ما باید آرامش داشته باشیم تا بتونیم یه نقشه ی خوب بکشیم
نفس عمیقی کشیدم
- اول باید مطمئن شیم افرادش به جین و جیمین نزدیک نمیشن بعد مامان بابام رو از تبعید دربیاریم راجب کشتن اون عوضی ـا فکر میکنم
پدر: ته هیونگ حواستو جمع کن اون می خواهد تو رو تو دامی بندازه که بیست و چهار سال پیش واسمون پهن کرده بود تو باید رو اعصابت مسلط باشی تا بتونی کاری رو که میخوای رو انجام بدی انتقام همه چیز نیست پسرم
شنیدن صدای دلگرم کننده مردی که تا چند وقت پیش آرزوی داشتنش رو داشتم از صدای گلوله ای که قراره مغز جانگ هو رو متلاشی کنه آرامش بخش تر بود
لبخند اطمینان بخشی زدم
- من سالم بر می گردم و سعی می کنم اون دو تا برادر لعنتی رو از زندگیمون دور کنم
یونگی: منم همراهت میام
نگاهش کردم
یونگی: نمیتونم برادر کوچولویی که تازه پیدا کردم رو به راحتی بدمش بره
- اول باید بریم خونه الان نیاز دارم از برنامه هام درمورد جین و جیمین مطمئن شم
از جام بلند شدم و اول دست مادرم رو بعد دست پدرم رو بوسیدم
با چشم دنبال کوکی گشتم
- یونگی ، بانی رو ندیدی؟!
یونگی: اون گفت میره دیدن خواهرش
- خواهرش اینجا زندگی میکنه؟!
پدر: اون مرده ته هیونگ
- چی؟ چرا؟!
پدر: داستانش طولانیه میدونی که جانگ کوک رو فرستادن گی بار
سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم
پدرم آهی کشید که سوزشش رو با تمام وجود حس کردم
فلش بک =>
W•p
جانگ کوک ده ساله تازه از مدرسه اومده بود خونه و خسته بود می دونست نونا ی مهربونش الان خونه است و غذا حاضره ولی هیچ خبری از هیچکدوم از اعضای خانواده اش نبود
این موضوع نگرانش می کرد ولی سعی کرد آروم باشه
خواهرش این روزا ساعت های زیادی رو خونه نبود و تو زیر زمین می موند
با اینکه جانگ کوک بچه بود ولی می فهمید معنی اینکه فقط یک روز در هفته والدینش رو میبینه و خواهرش هر بار که زنگ در به صدا در میاد از ترس قایم میشه چیه
با دیدن مرد قوی هیکلی که اونجا بود وحشت کرد مرد هم با دیدن پسر بچه ی کیوتی که ترسیده بود اول تعجب کرد و بعد نیشخند ترسناکی زد
» بیا ببین چی پیدا کردم
دوستش در حالی که جسم نیمه جون یه دختر بچه رو میکشید از زیر زمین مخفی خونه خارج شد
کوک: نو نونا
» اوه پس تو برادر کوچولوشی باید حدس می زدم شما هر دوتون خیلی خوشگلین
کوک: با..با نو..نونام چیکار کردین؟
» دختره رو بندازش زمین با جنازه اش هم میخوای لاس بزنی
ترس تو مغز و استخون جانگ کوک نفوذ کرد
امکان نداشت خواهرش به راحتی ولش کنه بره
اون یکی مرد اومد و بازوش رو گرفت و قبل اینکه بفهمه چی شده اون رو با خودشون بردن
پایان فلش بک =>
TH•p
باورم نمیشه این اتفاق ها واسه ی کلوچه افتاده اون دونسنگ کوچولوی من بود و حس می کردم اگه اون دو تا زنده بمونن بهش ظلم شده
یونگی هم دستاش مشت شد و مچ دستش از شدت فشاری که از روی خشم به مشتش وارد میکرد ، سفید شده بود
فکری به ذهنم رسید
- مزار خواهرش کجاست؟!