•writer
چشماش رو که باز کرد فهمید تو جای نا آشناییه
یکم به اطراف نگاه کرد و یه عکس از وی دید
موهای خیس و نم دارش که ازشون آب می چکید گردنبندی که همیشه به گردنش داشت و بدن برنزه اش
حالش بد شد
یاد شب گذشته افتاد
اون گردنبندی که موقعی که داشت توسط وی بوسیده میشد به بدن داغش میخورد چه تناقض قشنگی بود
دوست داشت الان وی پیشش بود
آرزوش زودتر از اون چیزی که فکر میکرد برآورده شد
در باز شد و وی اومد تو
- اوه تو بیدار شدی؟ حالت خوبه؟
+ وی من به یه چیزی نیاز دارم الان
- به چی؟ بگو برات بیارم
+ در رو قفل کن
وی متعجب نگاش کرد ولی بعد در رو قفل کرد
+ بیا پیشم
وی رفت و روی تخت نشست
- چی میخواستی که گفتی در رو قفل کنم؟
+ خودت رو
از جاش بلند شد و لب هاش رو محکم رو لب های وی گذاشت
اول وی تو شوک بود ولی بعد کنترل بوسه رو به دست گرفت
میدونست از اونجایی که جین و یونگی هستن صداشون رو نمیتونن بشنون پس با خیال راحت به بوسه پر سر و صداش ادامه داد
لبهاشون روی هم میلغزید
و زبوناشون درگیر جنگ برتری بودن
وقتی دید پسر کوچیک تر داره بهش غلبه میکنه بوسه رو با سر و صدا قطع کرد
+ منو .... عاااااح.... ماله خودت ... کن ... دوباره مطمئنم کن .... فقط منو میخوای
انگشتاش رو دکمه های لباس پسر روبه روش میرقصید و دونه دونه بازشون میکرد
با دیدن پوست برهنه اش لب هاش رو گاز گرفت
و به سراغ گردنش رفت
چقدر دلش واسه گاز گرفتن اون پوست سفید تنگ شده بود
عین گرسنه ای که به غذا رسیده بود
پوست گردنشو میمکید و گاز میگرفت
وقتی از گردنش سیر شد
بلند شد و به شاهکار روبه روش نگاه کرد و لبخند کجی زد
- بگو چی میخوای بیبی بوی من همون رو بهت میدم
نفس نفس زدناش هم جذاب بود براش
+ منو ... به فاک بده ... ددی
از تو کشو ی میز بغل تخت روان کننده رو پیدا کرد و
انگشتاش و ورودی جیمین رو چرب کرد و یکی یکی واردش کرد
از درد به کمرش قوصی داد
وقتی به انگشتاش
عادت کرد اون ها رو درآورد که جیمین با اعتراض ناله کرد
دیکش رو روی ورودی اش تنظیم کرد وکم کم خودش رو واردش کرد
اول آروم حرکت کرد ولی بعد به حرکاتش شتاب داد
که یکدفعه صدای جیغ پسر کوچیک تر بلند شد
-پیداش کردم
و تند تر به همون نقطه ضربه میزد
صدای ناله هاشون تو فضا ی اتاق پر شد
+ دا دارم ... میام
-برام بیا بیبی
و پسر کوچیک تر ارضا شد بدون هیچ لمسی
چند دقیقه بعد پسره بزرگ تر هم داخل پسر کوچیک تر خالی شد
-تو عالی هستی بیبی
+ ازم متنفر نشدی؟
- چرا متنفر شم؟!
+ چون اون میخواست بهم...
پرید وسط حرفش
- هیششش دیگه راجبش حرف نزنیم باشه؟
+ باشه
- آفرین جوجه
+ برادرم ، دوستته؟!
- اوهوم
+ چرا بهم نگفتی؟
- چون جین بهم گفت اگه تو ببینیش پدرش میفته دنبالت و اذیتت میکنه پس تصمیم گرفتیم که تا زمانی که کیم سوک جو رو بفرستیم زندان و مادرتون رو پیدا نکردیم بهت نگیم
+ صبر کن ببینم؟!
-چیه ؟
+ جین اینجاست؟
با شوک پرسید
- آره
یهو از جاش بلند شد که باعث شد کمرش درد بگیره و صورتش از درد جمع بشه
- هی حالت خوبه؟
+ شت وی ، اون الان صدامون رو شنید ، من دیگه چه جوری تو چشاش نگاه کنم
لپاش گل انداخته بود و دستای کوچیکش رو روی صورتش گذاشته بود
این صحنه برای وی خیلی خواستنی بود
لبخندی که از اول صحبتش با جیمین به لباش اومده بود تبدیل به خنده شد
جیمین متعجب نگاش میکرد
+ یا به من میخندی؟!
- اونا نفهمیدن نگران نباش
+ نخند
- پاشو لباسات رو عوض کن بریم پایین تو آشپزخونه
+ پاشو برو بیرون
- واسه چی؟
+ میخوام لباس عوض کنم
- تو دوبار کاملا لخت، جلوم بودی منم کامل زیر و بمت رو درآوردم الان بهم میگی برم بیرون تا لباس بپوشی؟!
+ یا برو بیرون تا نزدم بکشمت
- جلو خودم لباست رو بپوش
+ گمشو بیرون
بالشت رو گرفت دستش و قبل اینکه پرتش کنه وی رفته بود
وی با خنده رفت تو آشپزخونه
جین با استرس نگاش کرد
- چته؟
جین: حالش خوبه؟ وای منو ببینه چیکار کنم؟!
- یا جین هیونگ اون خیلی دوستت داره ، منم همه چیز رو بهش توضیح دادم
یونگی: راست میگه بهش توضیح داد من شنیدم
وی به یونگی نگاه کرد که یونگی بهش چشمک زد
یونگی: جین هیونگ نگران بود گفت بیام ببینم شما دارین راجب چی حرف میزنین
- احیاناً تا آخرش که اونجا نبودی ، بودی؟
یونگی لبخند لثه ای زد
یونگی: تا موقعی که بهت گفت بری بیرون تا لباس عوض کنه و ...
وی پرید وسط حرفش
- باشه هیونگ فک کنم فهمیدیم
یونگی از شنیدن کلمه هیونگ از زبون ته هیونگ ذوق کرده بود که داشت پنهانش میکرد
جین: چرا نمیاد؟!
- داره لباس عوض میکنه چقدر عجولی!!!
همین که وی پشت میز نشست جیمین هم اومد تو
- اوه جیمینا بیا بشین
جیمین آروم رو تنها صندلی باقی مونده که خالی بود نشست
بغل وی و روبه روی جین
بالاخره جرعت کرد و سرش رو بلند کرد و به جین نگاه کرد
نا خواسته قطره اشکی از چشماش چکید
جین: جی جیمین ... م من ... متاسفم
+ تو که تقصیری نداری جین هیونگ ، خیلی خوشحالم بعد این همه سال میبینمت
جین: هنوزم منو دوست داری؟
+ معلومه که دارم
- بسته بابا غذاتون رو بخورین سرد شد
واسه خودش پاستا ریخت و بعد برای یونگی هم کشید
یونگی متعجب نگاش میکرد
- این دوتا برادر هم رو پیدا کردن دیگه به ما توجه نمیکنن ، تنهایی غذا خوردن اصلا خوش نمیگذره تو هم بخور هیونگ
و به یونگی لبخند زد
یونگی هم از رفتارش تعجب کرد
وی ناخواسته داشت برادرانه رفتار میکرد
و این واقعا امیدوار کننده و خوشحال کننده بود
مخصوصا الان که وی ، یونگی رو هیونگ صدا میکرد
یونگی : ویکتور؟!
- بله؟!
یونگی: اگه تو هم یه برادر داشته باشی ، چیکار میکنی؟!
- من همین الانم یه برادر بزرگ تر دارم که گمش کرده بودم هیونگ
+ جدا؟!
- آره ، من باید دنبالش بگردم ولی نمیدونم از کجا باید شروع کنم
+ منم کمکت میکنم
- نمیخواد ، تو و جین باید برین یه جای دیگه البته بعد اینکه من تونستم کیم سوک جو رو بندازم تو هچل
جین: ببین وی...
پرید وسط حرفش
- اگه یک درصد هم رضایت نداری بدون اینکه بهت راجبش بگم کارم رو انجام میدم ، اون لعنتی به کلی آدم بدهکاره
یونگی: فکر خوبیه!
جین: چی؟
این سوال هر سه نفر بود
یونگی: دزدی