Part22

144 25 0
                                    

•taehyung
همین که از خوب بودن حال کلوچه مطمئن شدم یونگی هیونگ رو دیدم که داشت عکاسی می کرد
یه لحظه یه تصور کمرنگ از جلو چشمام رد شد که بهش اهمیت ندادم
نگاهم رو روی مزرعه ی روبه روم انداختم یه مزرعه گندم و مردی که وسط گندم زار مشغول کاری بود که بعد از مدتی نگاه کردن فهمیدم داشته مترسک درست میکرده
مرد که متوجه نگاه خیره من میشه میاد سمتم
ولی با دیدن چیزی پشت سرم لبخند میزنه و به سمتش میره
مرد: جانگ کوکی چه خبر؟ دلمون واست تنگ شده بود
کوکی: منم همینطور عمو جان
مرد نگاهی به من کرد و انگار تازه من رو شناخته باشه
کوکی: عمو جان ، ته هیونگ رو آوردم . پسرت
پدرم؟!
مرد جلو اومد و منم در حالتی که شگفتی ازم بیرون میزد عینکم رو برداشتم و اون انگار که انتظارش رو داشت محکم درآغوشم گرفت
بغلش گرم و پدرانه بود ، واقعا پدرانه.  دوست داشتم پدر صداش کنم تا بدونه همه چی رو میدونم
میخواستم بهش بفهمونم من میدونم اون کیه و چرا حسی که بهش دارم چیزی فراتر از حس انتقامی بود که جانگ هو تو دلم کاشته بود
من پدر معمولی داشتم که کشاورزی میکرد و بسیار قدرتمند بود ، همین منو خوشحال می کرد
کوکی: خاله کو؟!
پدر از من فاصله گرفت الان یونگی رو هم میدیم که به جمعمون اضافه شده
پدر: اون رفته خونه ی شما الاناست که پیداش بشه
ضربه ای به کتفم زد و رفت سمت یونگی
پدر: تو باید یونگی باشی درسته؟! تو واقعا شبیه پدرتی
یونگی چشماشو تو نگاه پدر خیره کرد
پدر: البته به جز چشمات که درست عین مادرته
کوکی بغلم وایساده بود و به واکنش هام نگاه می کرد
پدر: میدونی پدرت آدم فوق العاده ای بود و من مطمئن نیستم که میتونم جاشو واست پر کنم یا نه؟!
و جسم یونگی رو در آغوش گرفت و من متوجه لرزش های خفیف بدنش میشدم
صدای کوکی ما رو به خودمون آورد
کوکی: خاله جون
و دوید سمت زنی که داشت به طرف ما میومد
وسایل رو از دستش گرفت و به ما اشاره کرد و چیزی بهش گفت
زن لبخند زد و اومد پیشمون اشک تو چشماش حلقه زده بود و فقط نگاهمون می کرد
پدر: این هی ببین کیا اومدن هر دو گمشده هات رو تو یه روز پیدا کردی
اول رفت سمت یونگی و محکم بغلش کرد
حق با پدرم بود یونگی چشمای مادرمون رو داشت
و مادر انگار نمیخواست از یونگی فاصله بگیره چون همین که سرش رو بلند کرد روی پنجه پاهاش بلند شد و تمام صورت یونگی رو غرق بوسه هاش کرد
یه حسی ته دلم داشت اذیتم میکرد ، من داشتم حسودی می کردم؟!
صدای اعتراض آمیز پدر قبل از خودم به دادم رسید
پدر: این هی من گفتم گمشده هات نمیخوای اون یکی رو ببینی؟
لبخند مادرم رو دیدم اومد و بغلم کرد با تمام عشق مادرانه اش
تنها یک سوال برام پیش اومد
- اون چرا حرف نمیزنه؟!
پدر سرش رو پایین انداخت
کوک: متاسفم ته هیونگ مادرت بخاطر بیماری که دو سال پیش گرفت دیگه توانایی حرف زدن نداشت
پدر: بیاین بریم تو خونه به ادامه ابراز علاقه اتون برسین
با خنده های بی صدای مادرم وارد خونه شدیم
•jimin
صد بار آدرسی که دستم بود رو خوندم و از حدود ده نفر پرسیدم که این آدرس کجاست
فاک یو ویکتور منو با جین هیونگ تنها فرستادی وسط شهری که برامون نا آشناست و ما داریم گم میشیم چی بگم بهت آخه پسره ی دیوونه همش هر غلطی دلش میخواد می کنه
جین: جیمین بسته غر نزن سرم رفت
خدایا چرا من باید بلند بلند فکر کنم چرا؟!!
جین: فاک وی؟! تو میخوای وی رو به فاک بدی؟! دوست دارم خودم اون لحظه رو ثبت کنم
وای هیونگ تو که نمیدونی چند بار افتتاحم کرده
لبم رو گاز گرفتم تا مانع بلند بلند گفتن افکار منحرفانه ام به جین هیونگ بشم
+ شما دو تا همش از این مشکل من سو استفاده می کنین لعنتیا
جین: باشه حالا جوش نزن بعضی وقتا خوبه چون اونجوری بود که فهمیدم تو فکر میکنی من شبیه آیدولام
+ هیوووووووووووونگ
با تمام خشم و عصبانیتم گفتم ولی اون در عوض لپم رو کشید و کیوووووووتی نثارم کرد
بالاخره به یه مغازه گل فروشی رسیدیم
«هوپ فلو»
وات ده هل؟!
جین: خودشه؟!
سری به نشونه ی مثبت تکون دادم
‌به محض گرفتن تاییدم رفت داخل مغازه منم به تبع ازش وارد مغازه شدم
پسری که پست پیشخوان بود با لبخند گفت
~ سلام چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟!
جین: ما دنبال خانومی به نام پارک میگردیم که ظاهرا اینجا زندگی میکنه
رنگ پسر به وضوح پرید
~ چیکارش دارین؟ ما همچین کسی رو اینجا نداریم
این تناقض و هول شدن نشون میداد که از جای مامان خبر داره
+ من پارک جیمینم پسر خانم پارک
~ مطمئن باشم دروغ نمیگی؟!
جین: پووووووف نگاه کن بهمون یه لحظه ما دوتا جفتمون شبیه مادرمونیم چطور متوجه این موضوع مزخرف نمیشی
پسر با اخم به جین نگاه کرد
~ در هر حال نمیتونم جاشو بهتون بگم
+ باشه اشکالی نداره فقط اگه دیدیش بهش بگو که ما داریم دنبالش می گردیم
جین: چی؟
دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشوندم بیرون
کمی که از مغازه دور شدیم دستشو ول کردم
جین: این چه کاری بود
+ اون الان ما رو به خواسته امون میرسونه سوار شو هیونگ
سوار ماشین شدیم و منتظر موندیم البته اگه غرغرای جین هیونگ رو نادیده بشه گرفت
یه ربع بعد پسر مغازه رو بست و سوار موتورش شد و به راه افتاد با فاصله ی محسوس دنبالش راه افتادم
جین: میبینم خوب یاد گرفتی
لبخندی در جوابش زدم و اون پسر دم یه خونه نگه داشت
من صدایی رو شنیدم که به شدت دلتنگش بودم
صدایی که ده سال از شنیدنش محروم بودم ، صدای لطیف مادرم
* هوسوکا چی شده اومدی اینجا؟!
اون پسری که فهمیدم اسمش هوسوکه پرید بغل مامانم
+ مامان!!!
جین و من همزمان از ماشین پیاده شدیم
اشک هام بی صدا روی صورتم می ریخت و من هیچ جوره نمیتونستم جلوی ریزشش رو بگیرم
توجه اونا به ما جلب شد هوسوک حالت تدافعی گرفت
هوسوک: نمیذارم اذیتش کنین
با حالت زاری گفتم
+ مامان
اونم انگار تازه متوجه من و جین شده بود
دو پسری که به خاطر خود خواهی دو مرد از دست داده بود
مادر: جین؟! جیمین؟!
و آغوش گرمش رو برامون باز کرد
و من یکدفعه تمام آشوب های دلم رو از دست دادم
الان فقط برام مهم بود بفهمم چه بلاهایی سر مادرم اومده
و چرا انقدر ظریف و رنجور شده و قیافه اش تغییر کرده
البته تغییرات ظاهری هیچ تاثیری در میزان عشق و علاقه اش به ما نداره هیچ وقت

The hunter •|• vimin version •|•completWhere stories live. Discover now