•writer
صبح زود که در خوابگاه رو باز کرد تا به دانشگاه بره بسته ای رو دید
متعجب از اینکه هیچ وقت براش بسته نمیومد بسته رو برداشت و باز کرد با دیدن پول زیادی که تو بسته بود هنگ کرد
صدای همسایه اش که دانشجو بود اومد
* هی نامجون تو هم از این بسته ها گرفتی
متعجب تر از قبل به همسایه اش نگاه کرد
* نامه وسطش رو بخون متوجه میشی چیه
و دستی به شونه ی نامجون زد و رفت
نامجون نامه رو پیدا کرد و خوندش:
سلام
این پول حق تو از کمک های مردمی برای تحصیلته لطفا خوب درس بخون و برای آینده خوب آماده باش
از این پول برای راحت تر درس خوندت استفاده کن
از طرف شکارچی
بوی خوشی از لای برگه بینی نامجون رو نوازش میداد بوی گل نرگس
( یه روزی پیدات میکنم تا بهت بگم ازت ممنونم و اون روز تمام تلاشم رو کردم که تو اون لحظه بهم افتخار کنی )
****
مشغول مداوای خرگوش کوچولویی بود که امروز آورده بودنش مطب که صدای سفید برفی را شنید
کوک: هی بوی چی شده؟!
صدای بم و مردانه ای صورت متعجب دو خرگوش داخل اتاق رو به سمت خودش جلب کرد
- سلام بانی
سرش رو خم کرد و خرگوش کوچک تر رو که پاش باند پیچی شده بود رو دید
چشمکی بهش زد
- سلام کوچولو
کوک: ته هیونگ!
- جانم؟!
و قبل از اینکه بفهمه کوک خودش رو مثله خرگوش کوچولوی سفید بهش چسبوند
- هی فهمیدم که دلت برا من تنگ شده بود ولی خیلی داری فشار میدی
جانگ کوک سریع ازش فاصله گرفت
کوک: ببخشید فکر کردم دیگه نمیای
- هم من هم یونگی هیونگ میخوایم مادرمون رو ببینیم
کوک: پاشیم بریم پس
- الان؟!
کوک: آره همین الان ، راستی تو یه دست لباس و پول ویزیت بهم بدهکاری فکر نکنی یادم رفته!
بلند بلند خندید
- باشه کلوچه الان بیا بریم تو راه واست میخرم
همراه ته ، بعد گذاشتن سفید برفی تو اتاقش و خرگوش کوچولو تو قفس ؛ از مطب خارج شد
کوک: آخ جون همیشه دلم لباسای مارک دار میخواست
ته هیونگ با یادآوری چیزایی که راجب کلوچه اش تو گی بار شنیده بود اخم کم رنگی کرد که از چشم کوک دور نموند
کوک: ناراحتت کردم ته هیونگ؟!
با چشای درشت و معصومش بهش ذول زده بود
کی تونسته بود این کوچولوی معصوم رو با فرستادن به گی بار اذیت کنه
کوک: هی من... من معذرت میخوام ... کار اشتباهی کردم؟ ... چرا حرف نمیزنی؟!
اشک تو چشماش جمع شده بود و یه تلنگر کوچیک از طرف ته هیونگ موجب سرازیر شدن اونا میشد
ته هیونگ که تازه متوجه چشمای اشکی جانگ کوک شده بود سریع اخم هاشو باز کرد
- بیا بریم
از لحن دستوریش به خودش لرزید
و دنبالش راه افتاد حقیقتا ازش می ترسید اون همون شکارچی خشنی بود که تمام سیاستمداران ازش می ترسیدن
اون کسی بود که کل اخبار روز بهش مربوط بود و کسی تا حالا چهره اش رو ندیده بود ، کسی هم جرعت نداشت بهش بگه داره خلاف قانون عمل میکنه ؛ چون واقعا کارش قابل تحسین بود و کوک رسما تحسینش می کرد
وارد یکی از بهترین فروشگاه های سئول شدن که برند مورد علاقه ته هیونگ رو می فروخت
همین که وارد شدن یه خانم به سمتشون اومد
* خوش اومدین
- ممنون
روبه کوکی کرد و ادامه داد
- چه رنگی لباس دوست داری واست بخرم
جانگ کوک اصلا دوست نداشت تا چند ساعت حرف بزنه چون فکر می کرد حتما کاری کرده که لحن دوستانه و شوخ ته هیونگ انقدر خشک و رسمی شده
از طرفی هم نمیخواست به چشم ته یه پسر ضعیف باشه که همش گریه میکنه با اینکه واقعا بود
ته هیونگ متعجب بهش نگاه کرد که از قیافه اش معلوم بود داره همه ی تلاشش رو میکنه اشکاش نریزن پایین
سعی کرد نادیده بگیرتش و خودش شروع به گشتن کرد
لباس ها رو جلوی صورت خرگوش دمغ رو به روش می گرفت و وقتی میدید بهش میاد می داد دست زن فروشنده ای که دنبالشون میرفت
و در نهایت با خرید شش ملیون وون لباس و کفش برند از اونجا اومدن بیرون
کوک هنوزم تو خودش بود
تمام خرید ها رو او صندوق عقب جا داد و خودش پشت فرمون نشست از قبل با یونگی هماهنگ کرده بود که کجا هم رو ببینن
به همون سمت حرکت کرد و یونگی رو دید که با یه لباس سراسر مشکی اونجا وایساده بود
کوکی سریع رفت عقب نشست تا یونگی بغل ته هیونگ بشینه
نمیدونست دلیل اینکه با ته هیونگ قهر بود چیه و همش فکر میکرد که داره مثله دخترای دبیرستانی رفتار میکنه و زیادی لوس شده
تمام مدت فکرش درگیر این بود که چیکار کرده که ته با اخم نگاهش می کرد شاید له خاطر اون بغل کردن بود
ته هیونگ ولی حواسش به رانندگی بود و جو سنگینی که پیش اومده بود رو دوست نداشت
بالاخره رسیدن به دگو
- کلوچه؟! کجا باید بریم؟!
کوکی دست از فکر کردن برداشت و به اطراف نگاه کرد
بدون توجه به اینکه لحن ته هیونگ به حالت قبلی برگشته بود ، با لحن سردی گفت
کوک: اولین خروجی بپیچ دومین کوچه از سمت راست رو برو داخل
ته نگاهش کرد و کوک سرش رو به شیشه چسبونده بود
به همون مسیری که کوک گفته بود رفت بن بست بود و اونجا فقط یک خونه بود
- رسیدیم
کوک زود تر از همه پیاده شد ته هیونگ دنبالش رفت و دستش رو گرفت و کوک تو بغلش افتاد
- بچه چرا قهر کردی؟!
جانگ کوک سرشو تو گردن ته هیونگ قایم کرد و ته با خیس شدن پیرهنش متوجه شد کوکی داره گریه میکنه
متعجب چشاشو گرد کرد
- تو تو داری گریه میکنی؟! چرا؟!
کوک که گریه اش با صدای ته شدت بیشتری گرفته بود بیشتر صورتشو به بدن ته چسبوند
- بانی کوچولو چی شده؟! گفته بودم از گریه کردن متنفرم؟!
حرکت چپ و راست سر کوک رو ، به معنی نه، رو شونه اش حس کرد
- پس حالا که می دونی دیگه گریه نکن ببینم
سرش رو از شونه ته هیونگ جدا کرد و ذول زد به چشمای ته هیونگ
- بهم بگو چی شده؟
کوک: من ... من کار بدی کردم؟!
- نه عزیزم چرا می پرسی؟!
کوک: آخه قبل رفتن به فروشگاه داشتی با اخم نگام می کردی اگه کار بدی کردم ببخشید
و هق هقش اوج گرفت
ته هیچ کدوم از رفتار های کلوچه اش رو درک نمیکرد
- هی بوی ، تو کار اشتباهی نکردی تو بهترین کلوچه ی رو زمینی
بغلش کرد
- و یادت باشه که اگه چیزی تو این دنیا باشه و من بتونم به دستش بیارم اونوقت تو حسرتش رو داشته باشی ازت ناراحت میشم بانی
لبخند کیوتی رو لب های جانگ کوک نشست