Part5

278 40 0
                                    

•jimin
تا رسیدن به مقصد هیچکدوم حرف نمیزدن و منم متقابلا فکر‌ نمیکردم
چون‌ با هر فکری که میکردم خودم رو‌جلوی شخصی که تازه چند روزه باهاش آشنا شدم ، ضایع میکردم
در هر حال همین که خواستم ماشین رو ببرم تو پارکینگ وی گفت
- همینجا بمون
بعدش خودش با اون کسی که همراهش بود پیاده شدن
منم که حرف گوش کن همونجا موندم
انگار مثلا اگه نمیگفت همینجا بمونم با این ماشین قشنگه میرفتم دور دور تو اتوبان لایی میکشیدم تصادف میکردم
کم کم حوصله ام داشت سر میرفت که گوشیم زنگ خورد فکر کردم ممکنه وی باشه ولی با دیدن اسم *کوکی* با خوشحالی تماس رو وصل کردم
+ سلام بانی
کوک: صد دفعه گفتم ، هزار دفعه دیگه هم باید بگم ؛ لعنتی بهم نگو بانی
+ باشه ، حالا چرا پاچه میگیری؟!
کوک: حوصله ام سر رفته، گمشو بیا پیشم
+ اوکی یه سری کار رو سرم ریخته انجامشون بدم میام
کوک: لعنتی حتی منم امروز تعطیلم تو کجا کار داری؟
+ به مدت یه ماه راننده شخصی یکی شدم قراره سه ملیون وون بهم بده
کوک: پس حتما خیلی پول داره
+ اوهوم
کوک: الان کجایی؟
+ جلو خونه اش، کوک‌ اصلا نمیتونی باور کنی چقدر بزرگه*_*
کوک: چیش؟!!
+ چی؟!
کوک: چه چیزیش؟!!
+ خونه اش لعنتی
کوک: فکر کردم قدش رو‌ میگی
+ آره منحرف منم
کوک: اون که هستی، کارت تموم شد بیا خونه ادامه حرفات رو بزن.بای بای
+ بای
گوشی رو قطع کرد
یکم دیگه که صبر کردم دیدمش که از خونه اومد بیرون
از تو کیف پولش صد هزار وون درآورد و داد بهم
- بیا اینم دستمزد امروزت
+ سر ماه میدادی هم مشکلی نداشتم
- اینجوری بهتره ، راستی این ماشینم پیشت باشه که دفعه ی بعد دیر نکنی کیوتی
چشمک زد و رفت
این چی گفت؟
کیوت رو با من بود ؟
پاشم بزنم اون صورت خوشگلشو بیارم پایین؟!!
البته چون این ماشین رو بهم داد تا حدودی بخشیدمش
ماشین رو روشن کردم رفتم خونه تا پاپی ام رو ببرم کوکی ببینتش وقت معاینه ی ماهانه اش بود
پاپی رو گذاشتم صندلی جلو و کمربندش رو بستم براش تا یه وقت اتفاقی براش نیفته
رسیدیم خونه جانگ کوک
خونه اش در اصل یه مطب بود که بالاش یه چیزی تو مایه های خونه بود که نصفش پر بود از عکس حیوونایی که قبلا نجاتشون داده بود
یه تیکه از خونه اش یه شیر آب و سینک ظرفشویی بود با یه گاز و یخچال کوچیک که خودش بهش میگفت آشپزخونه
یه مبل تخت خواب شو جلوی تلویزیون نسبتا بزرگش بود و همونجا میخوابید
در کل زندگی نسبتا عجیبی داشت ولی خودش این نحوه ی زندگی رو کاملا نرمال میدونه
دیوونه است ، بالاخره سر و کله زدن با یه مشت حیوون عوارض هم داره
وارد مطبش‌ شدم که دیدم طبق معمول رو میز خوابش برده
آخی بچه خسته است
آموهاش رو ناز کردم که چشماش رو آروم باز کرد
کوک: عه بالاخره تشریف آوردی!؟
+ چی شده بود که زنگ زدی؟
کوک: میای بریم فیلم ببینیم ؟
+ تو جانگ کوک همیشگی نیستی چی شده؟
بلند شد و بغلم کرد همینجوری موندم تا حس کردم شونه ام خیس شده
جانگ کوک داشت گریه میکرد؟!
+ چی شده بانی؟ چرا گریه میکنی؟
کوک: امروز ... یه خرگوش ... آورده بودن ... لای ... چرخ گوشت گیر کرده ... بود
هق هقش بلند شد
معلومه خیلی خودشو نگه داشته و گریه نکرده
+ خوب چی شد؟!
کوک: ن نتونستم نجاتش بدم ... مرد
+ ششششش چیزی نیست تو تلاشتو کردی کوک
یه تاکسی جلو مطب وایساد و یکی ازش پیاده شد و به سمت مطب میومد
+ کوک مشتری داری انگاری
اشکاش رو پاک کرد جفتمون به اونی که از در اومد تو چشم دوختیم
•taehyung
پامو که تو خونه گذاشتم صدای ذوق زده ی جین رو شنیدم
جین: واییییییی دیدیششششش
- من با این بار سه دفعه است که دیدمش
جین: اون اصلا شبیه باباش نیست
- با اون تعریفایی که تو کردی اینم خودم فهمیدم
جین: اون بچه چرا انقدر کوچولوعه؟
- خودت میگی بچه
جین: چرا بلند بلند فکر میکنه؟
- دیوونه است
جین: میمیری اگه جوابمو ندی
- بیا و خوبی کن
جین: به من گفت شبیه آیدولام
و لبخند زد
- هیونگ من نمیفهمم چرا خودتو رو ازش می پوشونی؟ خوب اون باید بفهمه که تو...
پرید وسط حرفم
جین: نه نباید فعلا بفهمه حداقل تا آخر ماموریتمون
- من میرم پولش رو بدم الان برمیگردم تا میام روی اون پسره گو ایل وو کار‌ کن ببین به کارمون میاد یا نه!
جین: پول؟ چقدربهش میدی؟
- پوووف صد هزار وون برای هر بار
جین: یاااااااا چرا انقدر کم؟!!!
- هیونگ خفه شو اعصابم رو بهم نریز ، هر دفعه هی ایراد میگیری؛ کارت رو بکن
و با عصبانیت رفتم پایین به کیوت ترین حالت ممکن به تکیه داده بود به ماشین و منتظر بود
منو که دید تکیه اش رو از ماشین گرفت و بهم چشم دوخت پولش رو دادم
نتونستم خودمو کنترل کنم و بهش نگم کیوتی ولی خودم رو کنترل کردم که لپاشو نکشم
پامو که گذاشتم تو خونه صدای ماشین رو شنیدم که گاز داد ‌و رفت
همین که وارد پذیرایی شدم دیدم که جین رفته تو آشپزخونه
برگه های روی‌ میز نهار خوری رو جمع کردم و رفتم پای لب تاپم
گو ایل وو پسر وزیر ارتش که انگاری میخواد رئیس جمهور آینده بشه خوب من اجازه اش رو نباید بدم
کشتن پسرش باید جالب باشه
این چیزی بود که یاد گرفتم خون در برابر خون
اون باعث مرگ والدینم شد منم پسرش رو میگیرم
پوزخندی رو لبم نشست که با صدای جیغ جین کلا خشکم زد
رفتم تو آشپزخونه
- چی شده هیونگ؟ سوسک دیدی؟
دیدم نشسته رو زمین رفتم کنارش که با دیدن صحنه ی روبه روم از خنده منفجر شدم
جین: زهر مار
- واسه این جیغ زدی هیونگ؟
جین: ته ببرش درمانگاه گناه داره بالش شکسته
- وای خدا خوب به ما چه که یه جوجه بالش شکسته؟!
جین: انسانیتت رو اون جانگ عوضی خورده؟ میمیری به این گنجیشک کوچولو کمک کنی؟
- به چی کوچولو؟
جین: بخندی احتمالا خودم زنت میکنم
- هیونگ مگه دختر بچه دبستانی به گنجشک میگی گنجیشک؟
جین: از جلو چشمام خفه شو خودم میبرمش
- باشه باشه میبرمش ، یادش رفته تحت تعقیبه
گنجشک بال شکسته رو انداختم تو یه جعبه و به سمت نزدیک ترین مرکز درمانی رفتم با دیدن ماشینم اونجا تعجب کردم
رفتم سمت درمانگاه که دیدم جیمین هم اونجاست شانس آوردم با تاکسی اومدم
دو تا پسر اونجا بودن یکی که جیمین بود که با چهره سوالی نگام میکرد و اون یکی که نمیشناختمش داشت با چشمای درشت متعجبش بهم ذول زده بود
ولی اشتباه نمیکردم چشاش اشکی بود
سرفه ی مصلحتی کردم که به خودشون اومدن
- عام سلام ببخشید دکتر این گنجشک رو میشه درمونش کنین باله اش شکسته
اومد جلو و جعبه رو ازم گرفت و گفت:
= بله ، حتما
نگاه کردم به لباسش که اسمش روش نوشته شده بود
جون جانگ کوک
جیمین به حرف اومد
+ چرا اومدی اینجا؟ جای دیگه نبود؟
- اوه شاید بشه اسمشو گذاشت سرنوشت درست میگم دکتر جئون؟
جانگ کوک نگاهی بهم کرد و سرشو به نشونه مثبت تکون داد
- شما با هم دوستین؟
جانگ کوک: متاسفانه بله
و این جمله اش رابطه مستقیمی با حرص خوردن جیمین داشت که مشتش رو انقدر فشار داده بود که سفید شده بود
+ آره من با یه خرگوش دیوونه دوستم
- جالبه دوستی خرگوش با جوجه
جانگ کوک با حرفم زد زیر خنده و من کاملا حس میکردم که جیمین با چشاش بهم تیر پرتاب میکنه
جانگ کوک: بفرمایین پانسمانش کردم دو هفته دیگه میتونه پرواز کنه
- ممنون دکتر عام فکر کنم قراره بیشتر ببینمت جانگ کوک شی
جانگ کوک: اوه میتونی باهام راحت باشی آقای؟
تا خواستم خودم رو کیم ته هیونگ معرفی کنم جیمین پیش دستی کرد و یه جورایی نجاتم داد
+ اسمش ویکتور ،‌ ولی دوست داره وی صداش کنن
جانگ کوک: چه اسم جالبی
- ممنون کوکی ، مشکلی نیست کوکی صدات کنم؟
کوکی لبخندی زد و گفت
کوکی: اصلا
جعبه حاوی گنجشک رو برداشتم و هزینه ی درمان رو پرداخت کردم
- میبینمت کوکی ، خدافظ
کوکی: خوشحال میشم وی ، خدافظ

The hunter •|• vimin version •|•completDonde viven las historias. Descúbrelo ahora