Part2

384 53 0
                                    

•‏Jimin
وارد بیمارستان حیوانات وسط شهر شدم
میدونستم امشب شیفت میمونه و به حیوونای گوگولی میرسه
بچه خیلی زحمت میکشه
هم مطبشو میچرخونه هم میاد شیفت بیمارستان
اونم واسه مریضای زبون بسته ای که نمیتونن بگن چشونه
رفتم سمت آسانسور
طبق معمول نوشته « خراب است.» رو درش نصب شده بود
خوب، راه پله گزینه ی خوبیه!
رفتم بالا
طبقات اول با قدرت، طبقه های بالاتر نفس نفس زنون
بالاخره رسیدم
رفتم سمت اتاقش
بدون در زدن رفتم تو
کوک: مگه حیوونی در نمیزنی؟ نمیگی شاید لخت باشم؟!
+ گفتم چون با حیوونا سر کار داری احتمالا به رفتارای حیوانی عادت داری ، بنابراین حس کردم حیوون سخنگو بودن برات جالبه مگه نه
کوک: تو این سه متر زبون رو نداشتی چیکار میکردی؟!
+ اوم میرفتم نویسنده میشدم=)
کوک: خوب الان فهمیدم چی شده!
+ چی شده؟
کوک: اون موقع که داشتن قد رو تقسیم میکردن تو تو صف زبون بودی
چشم غره ای بهش رفتم
کوک: ساعت یک صبح اینجا چی میخوای؟ پاپیت مریض شده؟!
+ نه راستش امشب یه اتفاقی برام افتاد
کوک: چه اتفاقی؟!!
و شروع کردم به تعریف کردن
از اونجایی که برای راننده جایگزین بهمزنگ زدن تا زمانی که کیف پول یارو رو زدم و حقم رو گرفتم
چون پاییز بود برگای جانگ کوک ریخت
کوک: اوم میدونی‌چیه چیم؟ امیدوارم اون یارو رو دیگه نبینی
با یه حالت جدی و متفکری گفت که باعث تعجبم شد
+ چرااااا؟!!!
کوک:‌چون چ چسبیده به را ، نمیفهمی‌ یا خودتو می‌زنی به نفهمی؟
+ یعنی ممکنه انتقام بگیره؟
کوک: نه دیوانه=| ، ولش کن اصلا من برم بچم رو گازه
+‌ بچه ات کجاست؟!!!
کوک: تو آخرش منو دق میدی، من از دست تو میمیرم
+ مردن به دست من آرزوی خیلیاست
کوک: پوزخند‌‌ نزن شبیه سکته مغزیا میشی
+ هوی من خیلی ام خوشگلم
کوک: آره کوچولو!
+ چی میگی تو خرگوش؟!!
کوک: خرگوش خودتی، ریزه میزه خاله ریزه!
پرستار بدون در زدن اومد تو
• چه خبرتونه؟ اینجا بیمارستانه ها
و رفت بیرون
+ میگم همه اینجا شبیه حیوونان میگی نه
کوک: ببینم! تو مگه فردا مثله خر نباید کار کنی؟ اینجا چیکار میکنی ؟ برو خونتون بخواب دیگه
+ منتظر امرت بودم
رفتم سمت در
کوک: خدافظی هم بلد نیستی؟!
+ شبت پر از کابوسای قشنگ
و رفتم بیرون ولی قبلش صدای کوک رو شنیدم که میگفت دیوونه
رفتم تو آپارتمان سی متریم و رو کاناپه خوابم برد
امروز واقعا خسته کننده بود...

‏•taehyung
صبح زود راه افتادم سمت کاخ آبی
دو روزموندن تو این شهر جواب داده بود و پذیرش شده بودم
سوار لکسوزم شدم و یاد اون پسر دیشبیه افتادم چقدر چهره اش برام آشنا بود انگار یه جا دیده بودمش
در کل پسره ی بی شخصیت ازم دزدی کرد
از کی؟
از کیم تهیونگ؟
بی فرهنگ!
اوه خوب شد یادم اومد! من اسمم تهیونگ نیست دیگه ، باید بگم اسمم وی ، کیم وی
این اسم گزاری جدید برای امنیتم بود
همینطور تو فکر بودم که بالاخره رسیدم
مسئول بخش منتظرم بود
کاخ آبی هیچی‌ نداشته باشه حیاطش وسیع و سرسبزه
ماشین رو پارک کردم و رفتم سمت مسئول بخش
~ خوش اومدین جناب کیم
- ممنون ، اتاق کارم کجاست؟
~ با من تشریف بیارین نشونتون میدم
و دنبالش راه افتادم
بخش اطلاعات واقعا داغونه
همه جا پر سیستم امنیتیه ، ولی کلی کاغذ و سیم وسط مسیره لعنتی بود
هر پنج دقیقه یه سکندری میخوردم
تا بالاخره رسیدم به میز کارم
واقعا کنار اون همه دیوونه خرخون کار کردن سخت بود
برگشتم که یه نگاهی به همکارم بندازم
که با یه دختر مواجه شدم
عالی شد
دخترا رو راحت میشه وادار به همکاری کرد
بهم نگاه کرد که یه لبخند دختر کش زدم و گفتم
- ویکتور هستم، کیم ویکتور. میتونی وی صدام کنی
^ خوشبختم وی من رائه ام چو رائه ، همکار و هم اتاقیت
- خوشوقتم بیبی، امیدوارم روزای خوبی داشته باشیم
یه چند ساعتی اونجا بودم که یهو همه پاشدن
- چی شده؟
رائه: گشنت نیست؟ وقت ناهاره
نگاه به ساعتم انداختم ، راست میگه ساعت ۲ شده
همراه بقیه رفتم سمت غذا خوری
از شانس خوشگلم افتادم بغل یه مشت دختر که عین آجوما ها داشتن حرف میزدن
که تا من نشستم همشون نگام کردن
وا این جادوگرای شهر از چرا اینجوری نگاه میکنن؟!!
آدم ندیدن؟
یعنی چی آخه؟
کی رژ صورتی رو با خط لب زرشکی ست میکنه؟
بعد ساعت ناهار وقتی همشون دورم کردن که باهام قرار بزارن معنی نگاها شون رو فهمیدم
میخواستم فرار کنم که یهو یه کی خورد بهم
نگاش کردم
یه پسره ریزه میزه
شروع کرد به عذر خواهی کردن که گفتم اشکالی نداره اتفاقی نیفتاده
تا سرشو بلند کرد شناختمش همون پسر دیشبی بود
اونم منو شناخت چون با تعدادی حس ناشناخته و چشای آهوییش ذول زده بود بهم
چشاش خیلی آشنا بودن
انگار قبل اون اتفاق مزخرف دیشب دیده بودمش
آهو؟
چشاش شبیه آهوعه؟!!!
« چشات شبیه آهوها میمونه هیونگ»
درسته ... یادم اومد
با صداش از فکر و خیال اومدم بیرون
+ تو... توی منحرف ... اینجا چیکار میکنی؟
دیدم نگاه دخترا به ماست
خوب باید بپیچونمشون
کی بهتر از این پسر بچه کوچولو که از قضا آشنام هست
دست انداختم دور کمرش و به خودم چسبوندمش
- اوه بیبی دلت واسم تنگ شده بود؟
بدبخت هنگ کرده بود
دم گوشش گفتم
- بهتره همکاری کنی وگرنه اتفاقای خوبی نمیفته
یکی از دخترا: اوپا میشناسیش؟!
- اوم معرفی میکنم دوست پسرم جیمین
دوباره شوکه نگام کرد
حتما هنگیده که اسمشو میدونستم
دخترا کم کم رفتن ولی صداهاشون میومد
« بهش نمیاد گی باشه ... اون خیلی خوشگله ... حیف شد ... خوش بحال پسره..»
نیشخندی رو لبم نشست
که با لگدی که به پام زد از رو لبم پاک شد
- یاااااا دیوونه ای؟
+ تو به چه جرعتی منو دوست پسرت معرفی کردی؟ اسممو از کجا میدونی؟
و واسه جواب ذول زد‌ بهم
خوب چی میگفتم؟
یهو با دیدن زیپ باز کیفش و کارت تجاری که روش نوشته بود پارک جیمین جرقه ای تو مغزم زده شد
- کارت تجاریت رو جا گذاشته بودی تو ماشینم
+ وایسا؟ تو دقیقا وسط حیاط کاخ آبی چیکار میکنی؟!
- من کار میکنم اینجا باهوش
+ وسط حیاط؟
و سعی کرد پوزخند بزنه ولی به طرز مضحکی شبیه فلجا شده بود
خندم گرفت
- تو خودت اینجا چیکار میکنی؟
+ من معلم خصوصی کیم هانا بانوی اول... وایسا ببینم به تو چه اصلا؟!
- نچ نچ بی ادب ... من فکر کنم یه چند سالی ازت بزرگ‌ترم بهتر نیست مودبانه صدام کنی؟
+ انتظار داری بهت بگم هیونگ؟!!
- او نه بگو اوپا اونجوری جذاب تره
و با خنده از کنارش رد شدم
سرگرمی خوبی میشد برام
خصوصا حالا که میدونم کیه جذاب ترم شده
رفتم سمت محل کارم
ولی صداشو شنیدم که داد میزد:
+ دیوونه ی روانی منحرفففففففف

‏•end of part2:)

The hunter •|• vimin version •|•completDonde viven las historias. Descúbrelo ahora