Part15

171 26 0
                                    

•writer
ته هیونگ با خشم به جانگ کوک نگاه کرد
- اگه نمیتونی سریع تر بری پیاده شو تا خودم برونم
کوکی: نگران نباش به موقع میرسونمت
و ماشین رو روشن کرد و با سرعت بالا حرکت کرد
سه دقیقه بعد اونجا بودن
- همینجا باشین من میرم تو
جین: ولی ته...
- گفتم همینجا بمونین ، جانگ کوک تو پشت سر من بیا
چشمای متعجب جانگ کوک بهش دوخته شد و به دنبالش رفت
وارد یه دخمه شدن که بالاخره به در رسیدن
- همینجا بمون تا من بیام
همین که ته هیونگ خواست بره سمت در کوکی متوجه بادیگاردی شد که میخواست با چوب به ته هیونگ ضربه بزنه
و با لگد به کمرش ضربه زد و اون هم افتاد زمین
ته هیونگ با صدای زمین خوردن اون مرد برگشت و به کوکی نگاه کرد
خیلی چیزای جدید و عجیبی راجب این پسر بود که باید کشف میکرد
- تو ... اینو زدی؟!!!
کوکی: اگه همین الان نری تو ممکنه دو سه نفر دیگه هم بمیرن
ته هیونگ لبخند قدر دانی به جانگ کوک زد
و جوابش رو با یه خنده خرگوشی گرفت
ته هیونگ سریع وارد اون اتاق شد
****
سوک جو: جیمینا ، تو هم نمیدونستی که برادرت همخونه دوست پسرته مگه نه!!
جیمین با تعجب بهش نگاه میکرد ، اونقدر از انواع مشروب ها روی سر صورتش ریخته بود که مست و گیج بود
بعضی از اونا رو حتی اسمشم نشنیده بود
الان سوک جو در واقع داشت واق واق میکرد و جیمین فقط همین رو میشنید
سوک جو برای خودش حرف میزد و جیمین فقط نگاه متعجبش رو بهش دوخته بود
تا اینکه فرشته نجاتش اومد
همین که وی رو دید لبخند ملایمی زد
چون با وجود مشت هایی که خورده بود گوشه لبش پاره شده بود و اگه میخندید احتمالا درد میگرفت
پس جانب احتیاط رو رعایت کرد
سوک جو: اوه ببین کی اینجاست کیم ویکتور ، جناب دوست پسر
- ولش کن بره
سوک جو: این جمله کلیشه ایه ، نمیتونم قول بدم ازش بگذرم اونم فقط بخاطر حرف تو
عصبانی ترین حالتی بود که از وی دیده بود
- چی میخوای؟
سوک جو: پسرم رو ، کیم سوک جین رو میخوام
- جین هیچ جایی نمیاد
سوک جو: پس جیمین هم میمونه و پسر من میشه ، به هر حال جفتشون از یه مادرن و اون زن خیلی زیبا بود البته قبل اینکه با ؛ بابای جیمین ازدواج کنه ، حتی اون روزی که اومده بود ازم جدا شه هم با وجود صورت کبودش خیلی قشنگ بود پسراش هم به خودش رفتن همونقدر زیبا و دلربا
جیمین به زور نیروی خودش رو جمع کرد
+ خفه شو .... راجــــب مـــادرم درســـت حرف...بزن
سوک جو: اون سرنوشتش این بوده که معشوقه ی من باشه و زیردستم جون بده ، میدونی که حتی پدرتم موقع رابطه باهاش اونو میزد
- دهن فاکیت رو ببند تا مجبورت نکردم برام بلوجاب بری
سوک جو: میدونی چیه ویکتور ؟! تو هم خیلی جذابی و خوب میتونی خیلی بهم لذت بدی نظرت چیه؟
- البته باید ببینم قبل این ماجرا خودت سالم میمونی یا نه
سوک جو: کی اون بیرونه نگهبان، یه طناب بیار
جانگ کوک با یه طناب میاد تو
جیمین متعجب بهش خیره میشه
سوک جو: تو دیگه کی هستی؟ واسه نگهبان بودن زیادی قشنگی
جانگ کوک متوجه مستی مرد شد و لبخندی زد
کوک: ممنون قربان
میتونست نگاه متعجب جیمین و ته هیونگ رو روی خودش حس کنه
سوک جو: خوبه شدین سه تا ، اول کدومتون؟!! همون تو تازه وارد
جونگ کوک نزدیک مرد شد و نیشخند زشتش رو دید
مرد لب های کثیفش رو جلو آورد تا اون رو ببوسه
جانگ کوک هم دستاش رو دور گردن مرد حلقه کرد
و قبل اینکه مرد ببوستش با ضربه ای به گردنش اون رو بی هوش کرد
کوکی: وی بیا کمک
وی که تازه از شوک دراومده بود رفت سمت جانگ کوک و سوک جو رو انداخت رو زمین
عینکش رو از رو صورتش برداشت
- این عینک ایده ی خوبی بود
کوک: قابلی نداشت
فلش بک
کوکی عینک رو به سمت ته هیونگ گرفت
- این دیگه چیه؟
کوکی: شنود و دوربین اون مرد تو فیلم معلوم بود مسته پس ممکنه به تمام گناهاش اعتراف کنه این فرصت دیگه گیر نمیاد از دستش نده
- ممنون کلوچه
پایان فلش بک
لبخندی بهم زدن
- راستی این مرتیکه که با اون لبای فاکیش لمست نکرد؟! اگه کرده که همین جا رسما بکشمش
کوکی: نه کاری نکرد
سرش رو انداخت پایین
- هیشکس حق نداره به دوست خرگوشی من دست بزنه
کوکی با صدای گرفته ای بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت
کوکی: برو جیمین رو بغل کن تا زود تر از این جهنم بریم بیرون
****
جین و یونگی نگران در حال قدم زدن بودن
یکی نگران جیمین و اون یکی نگران ته هیونگ
و ذهن جفتشون پی اون پسری بود که همین امروز دیدنش و همه جا هم بود
جین: یونگی؟
یونگی: هان؟!
جین: تو واسه چی اومدی ؟ اگه از طرف پدرت ...
یونگی حرفش رو قطع میکنه
یونگی: اون پدرم نیست
جین: باشه اگه از طرف جانگ نیومدی پس واسه چی اومدی؟!
یونگی: اومدم مادرم رو پیدا کنم
جین دیگه حرفی واسه گفتن نداشت
تو همین لحظه جانگ کوک و ته هیونگ در حالی که جیمین رو براید استایل بغل کرده بود ، از اون مکان لعنتی اومدن بیرون
جین: وای جیمین چرا بیهوشه
- بی هوش نیست هیونگ مسته
یونگی : اصلا از اینجا خوشم نمیاد ، بیاین زودتر بریم
همه سوار ماشین شدن
بازم کوکی راننده بود و ته هیونگ بغل دستش نشسته بود جیمین کنار جین نشسته بود و سرش رو شونه هاش بود
یونگی هم شدید تو فکر بود
چرا اونجا براش آشنا بود؟
****
ته هیونگ دوباره جیمین رو بغل کرد و برد تو اتاقش و بعد مطمئن شدن از وضعیتش رفت پایین
- کوکیا بابت امروز و دیروز واقعا ممنون
کوکی: کاری نکردم ، فکر نکنم بخوای فعلا بری دگو درسته؟
یونگی: دگو واسه چی؟
کوکی: واسه پیدا کردن خانواده اش
یونگی: منم میام
- واسه چی؟
یونگی: دلم میخواد یه سفر برم دگو
- باشه بیا
کوکی: هر وقت دلت خواست بگو من میام میبرمتون
- من اول باید حساب کیم سوک جو رو برسم بعد میرم دیدنشون ، فقط واسه شنیدن حرفاشون وگرنه به نظرم اونا هنوزم خیلی به من بدهکارن
کوکی: باشه، من میرم هر وقت تصمیم گرفتی بهم زنگ بزن
کوکی به سمت در حرکت کرد هنوز دستش به دستگیره در نرسیده بود که دستش توسط ته هیونگ شد
متعجب به دستش بعد به صورت ته هیونگ نگاه کرد
- دیگه هیچ وقت از قشنگی هات برای نجات دادن من استفاده نکن ، من ارزشش رو ندارم ولی تو ارزشمند تر از کل وجود منی ؛ قول
برق شادی تو چشمای جانگ کوک رو راحت میشد تشخیص داد
کوکی: قول

The hunter •|• vimin version •|•completWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu