Part24

137 24 0
                                    

• taehyung
بعد اینکه جیمین از اتاق خارج شد به عکسایی که ازش گرفتم نگاه کردم
لبخندهای قشنگش تو عکس مشخص بود ، من زیر قول هام زده بودم اولیش قول به جانگ که گفت به کسی اعتماد نکنم من به جانگ کوک اعتماد کردم و نتیجه اش این شد که فهمیدم پدر و مادر دارم
دومیش قول دادم عاشق نشم که شدم
سومیش به جین قول دادم که عاشق جیمین نشم که شدم
کلا آدم بد قولی شدم
در باز شد و جین اومد تو
- هیونگ در زدن بلد نیستی؟!
جین: بین تو و جیمین چیه میخوام از زبون خودت بشنوم
- ما همدیگه رو دوست داریم
نصف صورتم سوخت ، این درد داشت
- هیونگ من...
جین: لیاقت جیمین یه چیزی بیشتر از توعه خواهش میکنم وابسته اش نکن به خودت ، میدونی چرا اینو میگم تو هیچ رابطه ای ثبات نداری جیمین باید یه عمر با کسی باشه که صادقانه عاشقشه نه تو
حرفاش عین پتک تو سرم فرود میومد در آخر هم با نگاه خشمگینی که بهم انداخت ازم جدا شد
رو تخت افتادم و به فکر فرو رفتم
[ دو روز بعد]
تصمیمم رو گرفته بودم و یونگی کامل در جریان نقشه ام بود
دو روزی میشد که کوکی رو ندیده بودم
نگرانش بودم
رفتم سمت مطبش تا از زنده بودنش مطمئن شم
از وقتی از دگو اومدیم ندیده بودمش
در مطب باز بود پس اونجاست لبخند زدم
یکم جلو تر که رفتم صدای دعوا شنیدم که لبخندم رو محو کرد و جاشو به اخم رو پیشونی ام داد
صدای کوک و یه مرد دیگه میومد
آنالیز اون لحظه من اصلا نمیتونست چیز خوبی باشه
مرد تقریبا داشت به کوکی حمله میکرد و کوکی کاملا بی دفاع بود
قبل اینکه دست مرد به صورت کوک بخوره دستش رو گرفتم و پیچوندمش
مرد: تو دیگه کدوم خری هستی؟!
-یه خری که زبون تو ی گاو رو نمیفهمه که داشتی یه دکتر رو میزدی
مرد: تو هم خواهانشی؟!
-چی؟!
مرد: از اون کسایی که جون میدن واسه داشتن جانگ کوک تا یه شب باهاشون باشه
-چی میگی واسه خودت
مرد: من صاحب باری هستم که این دکترتون از بچگی توش کار میکرد اونجا قسر در رفت ولی من الان میخوامش
-تو داری میگی مرد متاهلی که روبه رومونه  رو میخوای به زور ببری زیر خواب یه مشت مرد ابله بشه؟
مرد: متاهل؟!
-جانگ کوک ازدواج کرده
و مشتی رو روونه ی صورت مرد کردم و اون داشت زیر مشت و لگدام جون میداد
-دیگه نبینمت این اطراف وگرنه یه کاری میکنم به گوه خوردن بیفتی فهمیدی؟!
مرد سری تکون داد و با وحشت و لنگ لنگان از اونجا رفت بیرون
همین که برگشتم سمت کوکی دیدم داره گریه میکنه
بغلش کردم
-هی کلوچه چیزی نیست تموم شده اون رفت
کوکی: همش ده سالم بود که به زور سوک جو فرستاده شدم به اون بار ، اونجا بار معمولی نبود گی بار بود تنها چیزی که از پدرم واسه دفاع از خودم یاد گرفته بودم بیهوش کردن بود ؛ اینجوری میتونستم مردایی که میخوان بهم دست بزنن رو بیهوش کنم . دو سال تموم اونجا موندم تا اینکه با کمک یکی از دوستام از اونجا اومدم بیرون اون کلی بهم چیز یاد داد آخه از بچگی هم بازی بودیم همه ی ما سرنوشتی یک شکل داشتیم خانواده امون طرد شده بودن و ما هم بازیچه دست اون عوضی ها
تا چند سال پیش نمیتونستم از کشور خارج بشم ولی الان که سوک جو نیست ممنوعیتم تموم شده میخوام برم آمریکا، میخوام اونجا درس بخونم رزومه ام رو قبلا فرستادم و اونا هم درخواستم رو قبول کردن
بلیتم رو گرفته ام تا امروز که این یارو اومده بود معلوم نیست از کدوم گوری منو پیدا کرده ولی هنوزم مثله بچگی هام ازش میترسم
ته هیونگ خوشحالم دیدمت و خوشحالم که کمکت کردم و واسه اینکه کمکم کردی ممنونم ازت امیدوارم منو ببخشی
-بانی کوچولو داره مرد میشه و میخواد بره آمریکا درس بخونه باورم نمیشه
بغلش کردم
-برو و تا هر چقدر دلت خواست درس بخون نگران پولش هم نباش من تا هر وقت تو بخوای ساپورتت میکنم بالاخره تو هم منو نجات دادی
کوکی: ممنون ته هیونگ
-کاری نکردم
کوکی: دلم میخواد یه کاری بکنم ولی اصلا دوستانه نیست مشکلی نداری؟
-نه فقط نزن تو سرم
خندید و جلو اومد و لبامو نرم بوسید
متعجب نگاش کردم سرش رو انداخت پایین و گوشاش قرمز شد
- خوب این معنیش چی بود؟!
ترس رو از تک تک حرکاتش میشد خوند
- جانگ کوک
سر جاش لرزید ولی سرش رو بلند نکرد
- از کاری که کردی خجالت نکش اگه دوستش داشتی ، فقط بگو چرا
کوکی: ته هیونگ ... من ...فقط
- واضح حرفت رو بزن و تو چشمام نگاه کن
کوکی: میخواستم ببینم جیمین هیونگ چه حسی داره
چونه اش رو گرفتم و سرش رو آوردم بالا به چشمام ذول زد
- خوب حالا فهمیدی؟
سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد
- کلوچه یه خواهشی ازت دارم
به چشمای منتظرش نگاه کردم
- من رو فقط به عنوان دوستت ببین و موقعیت های زندگیت رو از دست نده تو خیلی پاکی و خیلی مهربون و من اصلا به درد تو نمیخورم ولی حامی همیشگیت میمونم و نمیذارم دست هیچ کس بهت برسه
کوکی: تو خیلی خوبی ته هیونگ
- پروازت کیه؟
کوکی: امروز حدود دو ساعت دیگه ،راستی!
سوالی نگاهش کردم که لبخند زد
کوکی: فردا تولد جیمین هیونگه
- اوه ممنون کوکی ، فکر کنم باید بابت این اطلاع رسانی یه جایزه بهت بدم
کوکی: چه جایزه ای؟!
قیافه اش شبیه بچه ها شده بود که بهشون قول یه آبنبات چوبی غول پیکر دادی
خندم گرفته بود
- یه اعتراف از طرف کسی که روت کراش داره
گیج نگاهم کرد که دستش رو گرفتم بردم تو اتاقش
- زود باش حاضر شو بریم فرودگاه ، لباسایی که واست خریدم رو بردار سبک سفر کن اونجا همه چی پیدا میشه
اونم متعجب نگاهم کرد
رفتم بیرون و زنگ زدم به یونگی هیونگ
صدای خوابآلوده اش پیچید تو گوشم
یونگی: یا معلومه کدوم گوری هستی؟!
- هیونگ جانگ کوک داره میره فرانسه اگه میتونی خودت رو برسون فرودگاه
قشنگ معلوم بود که از جاش بلند شده و سیخ نشسته
یونگی: مگه قرار نبود با ما بیاد مثلث سبز؟!
- میخواد بره درس بخونه
یونگی: هولی شت ، پروازش کیه؟!
- یه ساعت دیگه
یونگی : الان میام
تماس رو قطع کردم و سعی کردم جلوی خندم رو بگیرم که کوکی نشنوه
یک ساعت بعد فرودگاه بودیم
یونگی رو دیدم که داره بال بال میزنه و دنبالمون میگرده
رفتم کارای کوکی رو انجام دادم و بعدش که نشست تو سالن انتظار رفتم سراغ یونگی
یونگی: کجایی بابا یه ساعته علاف شدم اینجا
- تو سالن انتظار نشسته برو و بهش بگو وگرنه میره
دنبالش راه افتادم و وقتی رسیدم اونجا یونگی نگاهی بهم انداخت که یعنی گمشو میخوام تنها حرف بزنم باهاش لبخند شیطانی زدم
- تنهاتون میذارم
با به تغییر قیافه کوچیک رفتم و پشت سرشون با یه روزنامه تو دستم نشستم
یونگی: خیلی خوبه که میخوای درس بخونی
کوکی: بله ممنون یونگی شی
یونگی: خیلی ناراحت شدم که با ما نمیای مثلث سبز
کوکی: شاید تونستم کمکتون کنم
یونگی: یه چیزه هست که باید بهت بگم
کوکی: چی؟!
یونگی: من (نفس عمیییییق میکشه) روت کراش دارم
و کوکی با بهت نگاهش میکنه
از پشت روزنامه اومدم بیرون
- اینم اون سوپرایزی که بهت قولش رو داده بودم آمریکا خوش بگذره بانی جانگ کوک
یونگی: من میکشمت ته هیونگ
خلاصه جانگ کوک رو راهی کردیم و برگشتیم خونه ولی هیچ کس اونجا نبود
- جین ... جیمین ...
جین از اتاقم اومد بیرون
جین: ته باید تنهایی صحبت کنیم
یونگی: من میرم بیرون
وقتی از رفتن یونگی مطمئن شد گفت
جین: ازت میخوام برای همیشه از کره بری میدونم که شاید جیمین ضربه بخوره ولی الان ضربه بخوره خیلی بهتر از زمانیه که تو رو با کسی دیگه ببینه و هنوز فکر کنه عاشقشی پس خواهش میکنم برو نمیخوام دور و برش باشی
حرفاش ناراحت کننده بود ولی اون برادر بزرگ ترش بود حق داشت احساسات من رو درک نکنه و فقط حواسش به جیمین باشه
- من و یونگی فردا میریم مثلث سبز ، میخوام واسه آخرین بار جیمین رو ببینم
سرش رو تکون داد و رفت بعد تماسم با جیمین اون اومد خونه
نمیخواستم شب تولدش رو خراب کنم پس سعی کردم رویای اش کنم
و تا ساعت دوازده همش باهم حرف زدیم و شوخی کردیم
راس ساعت دوازده گفتم
- جیمینا تولدت مبارک
شوکه نگاهم کرد و بعدش محکم بغلم کرد
+Ich liebe dich
- منم همینطور
و بوسیدمش با تمام حس هایی که تو دلم شکل گرفته بود
+ Ich möchte auf meiner Seite sein
- کاش میشد ولی همه جا که نمیشه باهام باشی
+ یعنی نمیخوای مراقبت باشی؟!
- من حتی اگه نزدیکت هم نباشم مراقبتم عزیزم ، راستی خونه ای که توش رابطه امون رو شروع کردیم رو برات خریدم اونجا با خانواده ات شاد زندگی بساز
نذاشتم چیزی بگه و دوباره لب هام رو به لب هاش رسوندم
و تنها حرفی که تو ذهنم بود این بود
متاسفم

The hunter •|• vimin version •|•completWhere stories live. Discover now