Chapter 1

6.8K 675 1K
                                    




ITS HARD TO FORGET SOMEONE WHO GAVE YOU SO MUCH TO REMEMBER .
LT. To himself






دادگاه مرکزی , انگلستان

چکش پایین اومد و صداش اونقدر وحشتناک بود که لویی تا گریه فقط یک نفس فاصله داشت , وقتی حکم حبس براش بریده شد , وقتی هنوز بیست سالشه و معلوم نیست سی سال دیگه که بیرون میاد مردم هنوز با اتومبیل جا به جا میشن یا سوار سفینه هستن!

چند هفته که این راهروی دادگاه رو طی میکرد تمام امید هاش از بین رفتن, اینکه هیچکس رو نداشت باشی تا بیاد و ازت دفاع کنه , جز وکیل انتخابی دادگاه

توسط دو مامور از جایگاه بلند شدند , جسم مرده اش کشیده میشد و مرگ بیشتر به گلوش فشار اورد وقتی لبخند معنی دار مردی رو دید که فکر می کرد محکوم به حبس ابد در قلب اونه ,نه حبس در زندان ویکتوریا .

از کنارش رد شد
:اوقات خوشی داشت باشی ,لویی

و این اخرین چیزی بود که از عشقش شنید

..................

مامور با باتون به میله های سلول ها میکوبید

:همه به صف شید , وقت نهاره عوضیا ,اگه ببینم صف مرتب نیست مطمئن میشم چند روز هیچ آشغالی نخورید

لویی توی صف ایستاد و هم سلولیش پشت سرش ایستاد

:امشب نوبت توعه لویی , همه فکر میکنن تو در حد یه جیب بر هم نیستی ,اخه چطور حبس بهت خورده!

:تا امشب

صف براه افتاد ,وارد سالن شدن و هرکس ژتون خودشو جلو میبرد
پیشخدمت های چاق و لاغر پشت کانتر با نگاهی پر از عصبانیت یا بی توجهی ملاقه های غذا رو بسمت ژتون میبردن

لویی مشغول خوردن خوراک لوبیاش شد
نون رو تیکه تیکه میکرد و با هر قاشق لوبیا یه لقمه نون میخورد

:با توجه به حبست ,بایدم اینجوری بخوری

لویی نگاهی به زین کرد بعد شروع کرد به خوردن

:ممکنه تو فردا بمیری , بعد میفهمی , یک سال حبس با سی سال هیچ فرقی نداره

:اوه ,بلاخره تو حرف زدی روز اول لال بودی , فکر میکردم میتونی روی تخت هم خوب باشی

لویی مشغول خوردن شد و اشتون هم اومد

:هی زین !....قراره امشب لویی داستانشو بگه

:تو چرا انقد ذوق میکنی?

:تو خودت میگفتی میخوای بدونی !

:من ! ...من هیچ تمایلی ندارم ... خوابیدن مفید تره , بهتره صداتون بالا نیاد وگرنه خودم خفتون میکنم

اشتون سمت لویی چرخید و از غذاش خورد , موهای فرش تقریبا هر بار داخل غذا فرو میرفتن

:اینو ولش کن , من کلی مشتاقم بدون چی کار کردی لویی

RevengeWhere stories live. Discover now