CHAPTER 16

2.2K 405 460
                                    

Love doesn't need to be perfect. It just has to be true.

عشق نیازی نیست بی عیب و نقص باشه، فقط باید واقعی باشه.

......

نایل با عصبانیت برگه های روی میز هری رو ریخت زمین

:چطور تونستی همچین کاری باهاش بکنی ,اون چه گناهی کرده بود?

لیام محکم نایل رو گرفت و به هری نگاه کرد
:اروم باش نایل ,اروم باش

:چطور اروم باشم , اون پسر حقش این نبود , باورم نمیشه تو هم مثل دزموندی هیچ فرقی باهاش....

نایل توسط لیام به عقب هل داده شد وقتی دید هری با عصبانیت داره سمتش میاد

لیام محکم هری رو گرفت
:دیابو دیابووو لطفا اروم باش ,خدای من

هری با چهره ی برافروخته دستشو سمت نایل تکون داد
:اگه دهن کثیفتو یه بارررر دیگه باز کنی ,خودم میشکنمش آشغال احمق

نفس های عصبی هری حتی لیام رو هم ترسونده بود , موقع عصبانیت دوست یا دشمن فرقی نمیکرد اون حرفاشو عملی میکرد , نایل همونجا سرجاش موند و دیگه چیزی نگفت , لیام که دید اوضاع داره اروم میشه هری رو برگردوند پشت میزش

الان اصلا وقت حرف زدن نبود , دست نایل رو گرفت که بلندش کنه ,نایل دست لیام رو پس زد و بلند شد تا از اتاق بره بیرون پس لیام هم دنبالش رفت

هری گیج شده بود , نمیدونست از دست نایل عصبی بود یا خودش!

اون دیشب مست هم نبود تا کارشو گردن مستی بندازه , امروز صبح هم تقریبا از خونه ی خودش فرار کرد
اما از چی? از کی?

توی زندگیش از هیچ کس جز دزموند نترسیده بود اما الان , لویی اونو میترسوند , چرا انقدر اهمیت میداد

:فاک

برگه های پخش شده رو نگاهی کرد
:آماندا ... اینجا یکم بهم ریختس بیا جمشون کن

دستشو توی موهاش برد
:یعنی الان بیدار شده? ...فاک فاک چرا انقد بهش فکر میکنیییی

صدای در اومد
:بیا تو

آماندا وارد اتاق شد و بعد سلام دادن با دیدن کاغذهای روی زمین کمی شوکه شد ولی سریع شروع به جمع کردنشون کرد

هری گوشه ی اتاق روی مبل نشست , گوشیشو چک کرد  چند تا از پیام ها رو خوند اما بخش تماس ها نظرشو بخودش جلب کرد
وقتی دید هفت تماس بی پاسخ از پیتر داره
:الو پیتر .... , اون پسره بیدار ش.... چی? کی? .... الان چطوره ! ?..... اوه , ... نه نه من الان میام

گوشی رو قطع کرد و سریع کتشو برداشت
:برو بیرون

اماندا که وسط مرتب کردن برگه ها براساس تاریخ بود یه هو سرشو بالا گرفت

:نشنیدی? برو بیرووون

آماندا بدون یک کلمه حرف دوید سمت در ,کاری که هری هم انجامش داد اونقدر عجله داشت که کیفشو جا گذاشت در اتاق رو قفل کرد و سمت پارکینگ رفت

RevengeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang