CHAPTER 12

2.3K 399 389
                                    

It's not a secret.
Just none of your business.

این یه راز نیست
این اون چیزیه که به تو ربطی نداره.

🚬🚬🚬🚬🚬🚬🚬🚬🚬🚬

یک سال و دو ماه قبل

ویلیام کیف لویی رو چک کرد
:همه چیز رو جمع کردی پسرم?

لویی از جلوی آینه کنار رفت که جوانا محکم بغلش کرد
:اره پاپا همه چیز , ماما من که جای دوری نمیرم !

جوانا گونه ی لویی رو با انگشتاش گرفت
:اوه لوبر , تو داری میری توی یه شرکت بزرگ کار کنی , بهت افتخار میکنم پسرم

:ممنون ماما , ولی غروب برمیگردم

گونه ی مادرشو بوسید
ویلیام نگاهی بهش انداخت خواست دست لویی رو بگیره

:اوه پاپا من ۱۹ سالمه

ویلیام اخم ساختگی کرد
:اوه جدی? پاپا برای پسرای ۱۹ ساله اس!?

لویی خندید ,شونه هاشو بالا انداخت
:دوسش دارم ,برام مهم نیست

لویی جلوتر براه افتاد و ویلیام کیف لویی رو توی دستش گرفت و دنبالش رفت

از جوانا خداحافظی کردن و سوار ماشین شدن
توی راه که حدود یک ساعت طول کشید ویلیام در مورد نحوه ی برخورد لویی و مودب بودنش تاکید میکرد

بواسطه ی مسابقات هوش برتر ,لویی تونسته بود جواز کاراموزی توی این شرکت رو بدست بیاره

دوسال مدرسه رو زودتر تموم کرد , ویلیام براش معلم خصوصی گرفت تا به علاقه اش یعنی برنامه نویسی و کامپیوتر مشغول بشه

و حالا اونها اینجا بودن رو به روی شرکت بزرگ H&S

لویی که تا اون لحظه سرگرم حرف های ویلیام بود ,حالا با ایستادن رو به روی اون غول شیشه ای تپش قلب گرفت

کسی بهش اهمیت میده? اون فقط ۱۹ سالشه ,شاید مثل سریال هایی که دیده از همون لحظه ی ورود همه دستش میندازن , نکنه یکی براش قلدری کنه , به این فکر کرد که ماه اول بهش حقوق هم نمیدن , اگه کسی اذیتش کرد چیکار کنه !

ویلیام دستشو رو شونه ی لویی گذاشت
:بریم داخل بیگ بوی

:پاپا , من میترسم

:میدونی من همیشه کنارتم عزیزم , هیچ وقت از چیزی نترس ,تو پسر شجاعی هستی

:هرچند زیاد اثر نکرد ,ولی ,ما باید بریم تو

ولیام زد زیر خنده ,دستشو پشت لویی گذاشت و به جلو هلش داد

:خب پس برو جلو بچه پررو

از پله ها بالا رفتن , مرد کت شلوار پوشیده که یه گوشی سفید داخل گوش چپش بود سمتشون اومد

:میتونم کمکتون کنم آقا?

:بله ,من تاملینسون هستم و اینم پسرم لوییه , امروز روز اول کاریشه

RevengeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang