CHAPTER 9

2.4K 446 529
                                    

.
.
.
.
Life doesn't get easier, you get stronger.

زندگی آسون تر نمیشه، این تویی که قوی تر میشی.

.
.
.

الیوت کلید اتاق رو گرفت , خواست از گیشه دور بشه

:میخواید کمکتون کنیم آقا ?

:خودم انجامش میدم ممنونم

وارد اسانسور شد , بعد که به اتاق رسید بسختی کلید رو چرخوند و دررو باز کرد

لویی هنوز توی بغلش خواب بود , اتاق خواب و پیدا کرد , لویی رو روی تخت گذاشت

از آشپزخونه یه لیوان آب برداشت صدای زنگ در اومد , سمت در رفت و اسلحه اشو پشتش گرفت ,در رو باز کرد و بدنشو کمی پشت در قایم کرد , وقتی دست مردی که لباس خدمه رو پوشیده بودن چمدونشو دید لبخند زد با دست آزادش به داخل اشاره کرد

:ممنونم ازتون

مرد چمدون رو داخل گذاشت و برگشت سر جای اولش ,الیوت انعامشو بهش داد و مرد از اونجا دور شد , وقتی دیگه توی دید نبود الیوت در روبست

اسلحه رو به کمرش بست ,چمدون رو بلند کرد تا سرو صدایی اینجاد نکنه , اونو کنار کمد اتاق خواب گذاشت و لباس هاشو از توش دراورد

کنار تخت نشست
:هی لویی..... لویی

شونه ی لویی رو تکون داد , لویی چرخید و چشماشو باز کرد

:رسیدیم ?

:تقریبا سی دقیقه اس , بلند شو  من میرم حموم , بعد سفارش میدم شام بیارن

لویی سرشو تکون داد و توی تخت نشست

بعد چند دقیقه الیوت از حموم بیرون اومد و سفارش غذا داد , بعد غذا لویی حمام رفت
الیوت دنبال لویی گشت که اونو توی بالکن دید , به در تکیه داد و بطری دستشو تکون داد

:نوشیدنی?

لویی لبخند زد و سرشو تکون داد

کمی نوشیدن و به اسمون نگاه کردن ,هوای خوبی بود , با اینکه تقریبا همه چیز طبق نقشه بود اما لویی سرشار از استرس بود , از دیابو و دزموند هیچ خبری نداشت , حتی نمیدونست زین چیکار میکنه

:اگه همین الان برسیم مکزیک میتونم کل سهم پولارو بهت بدم

:انقد استرس نداشت باش لویی , بیا یکم دیگه بنوش

لویی تند تند سرشو تکون داد و مقدار بیشتری نوشید

:بنظر میومد پسر ارومی باشی

:من خیلی چیزا بودم , الان دیگه نیستم

:ناراحتی? .... از اینکه تغییر کردی!

به لیوان خالیش نگاه کرد , حس کرد یه قطره تهش مونده سرشو عقب داد و سعی کرد اون یه قطره که داشت با سماجت برای موندن تو لیوان تلاش میکرد و پایین بیاره

RevengeWhere stories live. Discover now