CHAPTER 22

1.9K 394 201
                                    

Silence speaks when words can't.

سکوت سخن می گوید، وقتی کلمات از سخن باز می مانند.

.
.
.
.
.

هری تلفنش رو قطع کرد
پشت میزش نشست و باز شروع کرد به تماس گرفتن

لیام کلافه کنار میز هری بهش نگاه میکرد , ولی چیزی نمیتونست بگه ,امروز بنظر روز خیلی شلوغی میومد

صدای دراومد و بعد اجازه ی هری
آماندا وارداتاق شد

:روز بخیر اقای پین

لیام سری تکون داد و دستاشو توی جیبش برد
بعد اینکه هری تماسش تموم شد آماندا به اون هم روزبخیر گفت و چند تا برگه روی میزش گذاشت و از اتاق بیرون رفت

:دیابو? میشه چند لحظه حرف بزنیم?

:الان نه لیام , میبینی که!

هری برگه ها رو برداشت , آمارشونو توی سیستمش وارد کرد

:فاک فاک فاک ....آمانداااااااا

لیام که میدونست الان اصلا وقت مناسبی نیست از اتاق بیرون رفت و دید اماندای بیچاره با عجله از کنارش رد شد ,بسمت اتاق هری رفت

لیام گوشیشو دراورد
: ...... چرا جواب نمیده!

خیلی ناگهانی دست یه نفر روی شونه اش فرود اومد که باعث شد بدن لیام واکنش نشون بده

:هی پسر چرا میترسی!

:درد نایل , من توی کلی فکر بود , همین الانم از اتاق دیابوی عصبی اومدم بیرون

:اوکی ولی یه دست انقدر ترسیدن نداشت

لیام سمت دفترش رفت و نایل هم همراهیش کرد
:ازش خبری نشد? از روزی که آقای تاملینسون اومد با هری دعوا کرد , میدونی ,اوضاع خوبی بنظر نمیاد

:ندیدمش  , دیابو حتی درموردش حرف هم نمیزنه

:بنظرت چه اتفاقی افتاده?

: با توجه به اینکه یک هفته اس نیومده , میشه حدس زد دیابو همه چیو بهش گفته , اونم ترسیده و همه چیز تموم شده

نایل کنار ایستاد ,انگار به چیزی فکر می کرد
:یعنی چی همه چیو بهش گفته! .... واقعا بهش گفته?

لیام چشماشو چرخوند
:لویی بی هیچ دلیلی یک هفته اس پیداش نیست نه جواب تلفن من و میده نه تو رو ... پس چش شده? قرارمون همین بود که دیابو همه چیو بگه

نایل کوبید تو سر خودش
:شماها دیوونه شدید? اون فقط ۱۹ سالشه , بعد بهش گفتین ماها قاچاقچی هستیم!?

لیام شونه هاشو بالا انداخت
:خب شاید بهش گفته ما قاتلیم!

:وات د فاکککک , هی لی من یه روانشناس خوب سراغ دا....

لیام پرونده ای رو برداشت ,سمت نایل پرت کرد
:خفه شو ,اگه ایده ای برای تماس با لویی نداری

RevengeWhere stories live. Discover now