CHAPTER 17

2K 391 431
                                    


.
.
.
More than i love you and i like ifind my self comfortable when someone says i understand you

بیشتر از "دوست دارم و ازت خوشم میاد " ها
راحت ترم اگه یکی بهم بگه
میفهممت
.
.
.

لویی گوشیشو روی کمد کنار تخت گذاشت و از جاش بلند شد , یکم درد داشت اما قابل تحمل بود

هری رو دید که توی بالکن مشغول حرف زدن با تلفنه
وقتی آشپز رو دید با لبخند سمتش رفت

:بابت دسر ممنونم ,خیلی خوشمزه بود

:اوه , شما اینجایین , کاری بود که باید انجام میدادم

فابیو دوباره برگشت سر آشپزیش
لویی کمی این پا و اون پا کرد , باید یه لباس راحت پیدا میکرد

:اووم کسی جز تو توی این خونه نیست?

:چرا هست , با کی کار دارین?

هری از پله ها پایین اومد
:اوم ... هیچی

لویی جلوی راهش ایستاد
:میشه یه خاهشی داشته باشم?

:اوه البته پرنسس , بگو

:من لباس میخوام

هری تازه متوجه شد لویی لباسای دیشبشو پوشیده

:اوه خدای من ,این اصلا ... من یادم رفت

دست لویی رو گرفت
:از این طرف

وقتی وارد اتاق شدن اونجا چندتا کمد بود که پر از لباس های مختلف بود
برای زن ,مرد !

:اینجا یه فروشگاهه?

:خب لازم میشد

لویی بین لباس ها چرخید
:برای چی?

:خب ... برای اونایی که یه شب میمونن

لویی از لباسا فاصله گرفت برگشت و کنار هری ایستاد

:میبرنشون یا ... صبح وقتی دارن میرن جاشون میذارن?

:خیلیا میبرن ....خیلیام مثل یه دختر دو ساله میکوبنشون زمین بعد میرن

لویی آب دهنشو قورت داد
:اینا ... سایز من نیستن

از کنار هری رد شد و از اتاق بیرون رفت

.................

وقتی شام رو تموم کردن لویی بعد تشکر کردن از سر میز بلند شد سمت اشپزخونه رفت

:اقای فابیو?

:بله قربان?

:لویی ,منو لویی صدا کن

:بله لویی

:اوم ...غذات عالی بود , ممنونم ازت

فابیو لبخند بزرگی زد , خب بلاخره یکی ازش تشکر کرد , شاید همیشه دوست داشت هیچ کس به خونه ی هری نیاد اما الان ترجیح میداد فقط لویی رو ببینه

RevengeWhere stories live. Discover now