CHAPTER 20

2K 405 287
                                    

Everything you wanted is on the other side of fear.

همه چیزایی که میخوای , اون طرف ترس است

.
.
.

لویی سبد رو برداشت
:پاپااااا?.... میشه فقط اونجا نشینی? بیا کمک

جوانا زیر انداز رو کنار درخت انداخت ,دستاشو به کمرش زد

:ویلیام , نشستی اونجا و داری به لویی میخندی? برو کمکش

ویلیام بادبزن رو کنار گذاشت
:این یه باربیکیوئه اینام همبرگر هستن , و من دارم سرخشون میکنم ,و اصلا هم ننشستم

:واو منم کورم ,برو کمک لویییی

ویلیام با باد بزن سمت لویی رفت

:میخوای کولت کنم?

لویی ابروهاشو بالا انداخت
:اوه خدای من , پر جعبه ی ماشین وسیله اس میتونی با اونها شروع کنی

ویلیام باد بزن رو گذاشت روی سبد
:بسوزن خودتو میخورم پسرجون

:خوبه قربان

ویلیام خندید و سمت ماشین رفت
راکد ها و توپ رو برداشت  سبد میوه هارو گرفت و در جعبه رو کوبید , گوشی لویی رو دید که داخل ماشین در حال ویبره رفتن بود  بهم و سمت خانوادش رفت

:بخاطر این چند تا وسیله چقد داد و بیداد کردینا

جوانا خندید و سبد میوه ها رو گرفت
:اره تو خیلی ساکت بودی

:اوه ماما بیخیال ,تو که میشناسیش الان شروع میکنه به فلسفه بافی

:هییی تاملینسون جوانننن, حواسم هست مدام طرف مادرتی

:من طرف خودمم

:اوه ,راستی گوشیت داشت وزن کم میکرد

:گوشی من!
لویی با تعجب جیب عقبی شلوارشو دست کشید ,وقتی پیداش نکرد سمت ماشین رفت

در ماشین رو باز کرد
گوشیش رو نگاه کرد که از نایل چند میس کال داشته و همینطور از طرف هری

:الو?.... نایل چی شده?...... هری بهت گفت?.... نه گوشیم توی ماشین مونده بود من نادیده نگرفتمش .... خب اول به تو زنگ زدم چون نمیخوام هری فکر کنه خیلی مهمه .... هاهاها.... باشه نه من زنگ نمیزنم .... باشه ...منم... دوست دارم نایلررر....فعلا

روی صندلی نشست و از دور به خانوادش نگاه کرد ,اونها خیلی مشغول کاراشون بودن , پس با خیال راحت منتظر تماس هری موند ,.... چند دقیقه بعد هنوزم منتظر بود ,کم کم شروع کرد جویدن ناخنش ...گاز گرفتن پوست داخل دهنش

:اصا میدونی چیه به درک الان خاموشش میکنم تا عمر دارم روشنش نمیکنم تا ...

صدای زنگ گوشیش اونو ترسوند
:یا مسیح ...اهم اهم .... الو?.... بله?..... نه .... راستشو گفتم ,گوشیم تو ماشین بود .... اومدیم بیرون شهر .... چی هی نه نه کجا میخوای بیای ..... نه نمیشه ... نمیخوام ..... خب ..خب حس میکنم همه میفهمن چه اتفاقی بین من و تو افتاده ..... نه خیر ...... چه حرفی?.... حرفات مهمن? ..... من تا عصر اینجا میمونم .... نزدیکای ساعت پنچ عصر ..... نه نیا .... باشه بیا چرا عصبی میشی .... باشه , ف فعلا

RevengeWhere stories live. Discover now