CHAPTER 8

2.5K 453 544
                                    

.
..
...

Prove yourself, to yourself, not others

...
..
.

دیمن دست لویی رو محکم فشار داد

:نگران نباش لویی گلوله رو دراوردن , بازوت زود خوب میشه

لویی سرشو تکون داد و دوباره دراز کشید
:فکر کردم خورد به قلبم , خیلی ترسیدم

:از چی ترسیدی , وقتی اومدی تو این ماجرا باید میدونستی زندگیت به لحظه بنده

:یه روز زندگی با عشق دنیا بهم بدهکاره ,تا اون روز نمیمیرم

دیمن ادای عوق زدن دراورد

:اینا رو بهتره با رابرت فراست(شاعر) درمیون بذاری

:منظورت کیه ?

:الیوت ماسکرا

:پشت در منتظره , بگم بیاد تو ?

:رئیست پشت دره بعد تو اومدی از من اجازه میگیری? خدای من , بهم کمک کن بشینم

:دستت تیر خورده فلج که نشدی

دیمن تخت و تنظیم کرد و لویی به پشتیش تکیه داد

:میرم بیرون صداش کنم چیزی خواستی اون بیل بیلکو فشار بده

لویی خندید و سرشو تکون داد

دیمن از اتاق خارج شد , بعد چند لحظه پسر جوان و قد بلندی با چشم های سبز و موهوی شلخته وارد اتاق شد

صورتش حاله ای از لبخند داشت , آروم بود , وقتی نزدیک تر شد ,بوی خوبی هم میداد

:سلام لویی ,من الیوت ماسکرا هستم , امیدوار بودم سالم به اینجا برسی , ولی در هر صورت ,خوشحالم که اینجایی

لویی دست الیوت رو گرفت و بهش خیره شد
:ممنونم که کمکم میکنی

:این یه توافق بر پایه ی دریافت پوله ,تشکر نکن

:خیلیا قبول نمیکردن با دزموند در بیفتن ,تشکرم برای شجاعتته

:کامیون های فرعی راه افتادن , فردا هم استیفن کامیون های اصلی رو میاره و پس فردا تو همراهشون میری

:تو ... با کی میری?

:من و تو و استیفن

:خوبه , رابطتون توی مرز کیه?

:هرچی کمتر بدونی بنفعته لویی , خسته نیستی?

:دیمن بهت گفت رابرت فراست

:خب?

:یه شعر برام بخون ...لطفا

:با همه انقد راحتی? حس میکنم چندساله میشناسمت

:وقتی برای مقدمه چینی ندارم

روی صندلی نشست و ارتفاع تخت و پایین اورد

:چرا در غم جوانی از دست رفته بنالیم ! شاید .... هنوز روزهای شیرین درانتظار من باشد , ...اکنون که روزگار جوانی را از برابر دیده میگذرانم تبسمی برایم تسلایی خاطره انگیز بهمراه دارد .....پس  ای نسیم ها این خاطره ی مرا ,به انجایی ببرید ,که برای نخستین بار قلبم به تپش قلب دیگری ,پاسخ گفت .

RevengeWhere stories live. Discover now