تو این 4 روز جکسون حتی بهم اجازه نداد که از خونه بیرون برم. تو یخچال هیچی نبود و شکمم از گرسنگی هرجور صدایی از خودش درمی آورد.
از تو آشپزخونه داد زدم " ما احتیاج به غذا داریم جکی " جوابی نداد، آمدم بیرون که ببینم داره چیکار میکنه، به پشت روی مبل خوابیده بود. زانوهاشو خم کرده بود و ساعد دستش روی صورتش بود. از وقتی همه چی رو برام تعریف کرده بود کارش همین بود.
سرم و از روی تاسف تکون دادم و برگشتم تو آشپزخونه تا ببینم یکم نودل آماده داریم. یه لبخند بزرگ رو لبم نشست وقتی دو تا بسته نودل پیدا کردم شروع کردم به درست کردنشون.
جکی شروع به صحبت کرد " هر وقت گرسنه بودی میتونی سفارش بدی از ..." جملش با یه ناله بلند قطع شد، آه کشیدم چون میدونستم دلیل این ناله چیه، تو این چند روز دیده بودم که بخاطره انقباض ماهیچه هاش چه دردی میکشه.
وقتی می دیدم که قیافش از روی درد جمع شده و اینکه تمام رگهای بدنش بیرون زده وحشت زده می شدم.
اون بهم گفت که اینا علائم ورود نیروهای پدرش به بدنشه و من نباید نگران باشم.
برام سخت بود که بخوام این حالات جکی رو نادیده بگیرم داشتم میدیدم که حالت هاش داره هر روز دردناکتر از روز قبل میشه.
وقتی که یکدفعه اسمم و بلند فریاد زد، باعث شد شوکه بشم، سریع به سمت پذیرایی دوییدم، جکی از روی مبل افتاده بود و میلرزید. خودشو جمع می کرد جوری که انگار می خواست جلوی درد و بگیره. قدرت و دردی که بخاطر ورود نیرو تو بدنش داشت نمیزاشت به یه حالت بمونه همش تکون میخورد و جابجا میشد. دندونهاشو بهم فشار می داد تا بتونه تحمل کنه و داد نزنه.
بعد همه چی متوقف شد. نمی دونم از کی بود که نفس نمی کشیدم ولی همین که جکی آه کوتاهی از روی درد کشید منم قدرت تنفسم و پیدا کردم و دوباره هوارو به داخل ریه هام کشیدم.بدون اینکه سعی کنم جلوی نگرانیم و بگیرم گفتم "دارن قوی تر میشن ... "
سعی میکرد روی پاهاش بلند شه پشت سرهم سرفه میکرد ولی پاهاش نیروی کافی نداشت فقط تونست روی کاناپه بیوفته " معنیش اینه که ... " دوباره سرفه کرد " که پدرم به آخر زندگیش نزدیک تر شده "
به طور کامل گرسنگیم و نودل هایی که روی گاز بود فراموش کرد بودم، به سمتش رفتم و کنارش نشستم، باید احتیاط میکردم چون نه من و نه خودش نمیدونستیم کی دوباره کنترلشو از دست میده و اینکه ممکنه بهم صدمه بزنه یا نه. تو این مدت فهمیده بودم که هر وقت از چیزی خیلی عصبانی بشه، تسلیم نیروهای شیطانی میشه که تو بدنش داره.
" جکی، سعی کن عصبانی نشی ولی من باید بپرسم ... "
فورا جواب داد " من نمیدونم مارک "
زبونمو براش در آوردم " قبل اینکه ازت سوال و بپرسم وارد ذهنم نشو!"
از روی نا امیدی ناله کرد " نمیتونم جلوشو بگیرم... و در ضمن جوابت اینه، نمیدونم وقتی اون بالاخره بمیره چه بلایی سرم میاد "دوباره صورتشو تو دستهاش مخفی کرد و من میتونستم به راحتی حس کنم که عضلات تمام بدنش سخت شده، میدونستم با احساسی که الان داره می جنگه، میدونستم دلش نمی خواد کنترلشو از دست بده و نمیخواد بزاره من چشمهاشو که دوباره نارنجی شده رو ببینم.
خیلی جدی گفتم " جک، لازم نیست اینکارو بکنی، لازم نیست خودتو کنترل کنی " میدونستم وقتی کنترلشو در مقابل نیروهایی که وارد بدنش میشه از دست میده چه اتفاقی میوفته خوشحال بودم که جدیدا سعی میکنه کمتر بهم صدمه بزنه.
اما یکی دیگه از دلایل خوشحالیم این بود که میتونه یک مقدار از این فشارو دردی رو که تحمل میکنه با سکس با من خالی کنه.
کارش که با من تموم میشد خوابش میبرد و موقعی که بیدار میشد جکی خودم شده بود.
شروع به صحبت کرد با صدای آرومی که من واقعا دیوونش بودم " ولی مارک، پرنس دوست داشتنی من ... چرا تو به جای اینکه اینقدر فکر کنی جلوی من رو زانوهات نمیشینی، ها؟ "
YOU ARE READING
💢I Married the Devil!💢
Fantasyاین اتفاق زمانی که ما هنوز خیلی جوان بودیم افتاد؛ تو سن 18 سالگی ازدواج کردیم. خانوادم کاملا مخالف این کار بودن و هیچوقت هم باهامون موافقت نکردن؛ اونها هیچوقت جکسون رو قبول نکردن، اگه بخوام صادق باشم همیشه میگفتن یه چیزی درباره اون درست نیست. مادرم...