بعد از حدود پنج ساعت رانندگی، ماشین جونهو رو کنار خیابون پارک کردم. جرات نداشتم که ماشینو تا جلوی در خونه والدینم ببرم... یکیش بخاطر خانوادم بود و یکیشم به خاطر خود ماشین. جونهو براش خیلی مهم بود که بقیه دربارش چی فکر میکنن به خاطر همینم ماشینی که خریده بود زیادی گرون قیمت بود و خب منم دلم نمیخواست خانوادم فکر کنن این مدت اونقدر بیچاره شدم که ماشین یکی دیگه رو قرض گرفتم...
با استرس از ماشین پیاده شدم و درو قفل کردم به مسیری که به سمت خونه قدیمیم میرفت نگاه کردم. پاهام جلو نمیرفت و قلبم هم انگار داشت از سینم بیرون میومد. بعد از چند دقیقه جلوی در خونه ایستادم.
به خودم دلداری دادم " الان وقت کم آوردن نیست مارک، تو می تونی " یه نفس عمیق کشیدم و زنگ زدم.
قسم میخورم وقتی که صدای کلیک در اومد و به آرومی باز شد نفس کشیدن و فراموش کرده بودم. اولین چیزی که دیدم چشمهای زیبا و متعجب مادرم بود.
پرسید " بله؟ "من و نشناخت؟ جا خوردم.
با سرعت گفتم " سلام، مامان... " چهرش از حالت گیجی به شادی تغییر کرد یه لبخند بزرگ رو لبش شکل گرفت و درو کامل باز کرد، بغلم کرد و شروع به گریه کرد. بخاطر تمام چیزهایی که اتفاق افتاده معذرت خواست. موهام و ناز میکرد و تو گوشم زمزمه میکرد که متاسفه. دستهاش میلرزید. محکم دستم و دورش حلقه کرده بودم و سعی میکردم جلوی ریزش اشکهام رو بگیرم.
زمزمه کرد " خیلی متاسفم، مارک، پسر کوچولوی من... " بلاخره من و از آغوشش بیرون آورد " بزار نگات کنم..." دستهاش و دو سمت صورتم گذاشت. هنوزم چشمهاش پر اشک بود، و همینم کار رو برام سخت تر میکرد که منم سعی کنم به گریه نیفتم " خیلی دلم برات تنگ شده بود "
خودمم از شنیدن صدام شوکه شدم " منم دلم برات تنگ شده بود مامان " بخاطر بغضی که داشتم صدام کاملا گرفته بود. سرشو تکون داد و گفت که بیام تو.
مامان با سرعت رفت تو آشپزخونه و زیر گازو خاموش کرد. کنار در آشپزخونه ایستادم و اونجا رو با دقت نگاه کردم. از زمانی که اینجا رو ترک کرده بودم هیچی تغییر نکرده بود. حتی میز و صندلی و وسایل کوچیکتر، همه سر جای قبلی خودشون بودن.
یکدفعه پرسیدم " اون کجاست؟ " متوجه شدم که از سوالم جا خورد ولی به کارش ادامه داد. به ساعت رو دیوار نگاه کرد " رفته مراسم ختم دوستش دیگه کم کم باید برگرده "یکم ترسیدم ولی سعی کردم پنهانش کنم. مادرم متوجه نشد چون به گرمی بهم لبخند زد و گفت برم به پذیرایی و روی مبل بشینم تا بیاد.
آخرین باری که اینجا و روی این مبل نشسته بودم و به یاد آوردم. اینجا هم هیچی تغییر نکرده بود. حتی عکسهای روی میز هم هنوز همونجا بودن. یه لبخند رو لبم شکل گرفت وقتی عکس خانوادگیمون رو دیدم، هممون با شادی خندیده بودیم. عکس و برداشتم و از جلو بهش نگاه کردم. پنج یا شش سالم بود وقتی این عکس رو گرفتیم. اونموقع همه چی عالی بود.
" من همیشه قبل از خواب برای چند دقیقه به این عکس نگاه میکنم " مادرم بود. دقیقا کنارم ایستاده بود ولی من متوجش نشده بودم. عکس رو سر جاش گذاشتم و با مامان رفتیم سمت مبل. دستم و کشید و من و کنار خودش نشوند و یه فنجان چای دستم داد.
به آرومی گفت " تو تغییر کردی " جا خوردم. فنجون و سمت لبم بردم و یکم از چایی رو مزه کردم " منظورم اینه که... خیلی وزن کم کردی " سعی کردم بزور لبخند بزنم، فنجون و روی میز گذاشتم " راستش یکم... زمان سختی رو گذروندم "
میدونستم که باید از قبل خودم و برای سوالهای مادرم آماده میکردم. مخصوصا که به جکی قول داده بودم قبل اومدن به اینجا یه بهونه ای پیدا کنم ولی با این حال هیچی به ذهنم نرسیده بود. خودم هیچی حالا درباره ناپدید شدن جک چی باید بگم. نمیتونستم بهش بگم که جکسون انسان نیست و یسری قدرت های ماوراء طبیعی داره و نمیخواستم دروغ هم بگم.
میفهمیدم که سعی میکنه بهم لبخند بزنه، معلوم بود میترسه که سوالاشو بپرسه و من و ناراحت کنه. یه نفس عمیق کشیدم " راستش من چند ماه قبل یجورایی گم شده بودم مامان. من یسری کارهایی انجام دادم که اصلا بهشون افتخار نمیکنم "
" نمیفهمم چی میگی "
" من مواد استفاده میکردم، مامان. من افسرده شده بودم و خودم و تو دردسر انداختم. به موقع قطعشون کردم و معتاد نشدم ولی اون داروها خیلی روم اثر داشت " میدونم که گفتن این حرفها کار درستی نبود " من دیگه اون پسری نیستم که میشناختی "
زمزمه کرد " احتیاج نیست اینها رو بهم بگی. اونم نه الان که دیگه همه چی تموم شده " هنوزم غم و تو صداش میفهمیدم..
" نه میخوام بهت بگم " اگه الان بهش نمیگفتم دیگه هیچوقت نمیتونستم بگم " من و جک... زمانهای خیلی سختی داشتیم. اون نزدیک شش ماه ناپدید شده بود قبل اینکه من تصمیم بگیرم... " ادامه ندادم. از نگاهش میفهمیدم که میدونه میخواستم چی بگم.
" دلم نمیخواد فضولی کنم، ولی اون مدت چیکار میکردی... وقتی ناپدید شده بودی؟ "
" خب... کلی مسافرت کردم و مامان، لطفا دربارم قضاوت نکن چون گیر چیزهای بدی افتادم " سرش و تکون داد و لبخند زد، اون واقعا دربارم داوری نکرد.
" پس برای همین مواد استفاده کردی، میفهمم "
YOU ARE READING
💢I Married the Devil!💢
Fantasyاین اتفاق زمانی که ما هنوز خیلی جوان بودیم افتاد؛ تو سن 18 سالگی ازدواج کردیم. خانوادم کاملا مخالف این کار بودن و هیچوقت هم باهامون موافقت نکردن؛ اونها هیچوقت جکسون رو قبول نکردن، اگه بخوام صادق باشم همیشه میگفتن یه چیزی درباره اون درست نیست. مادرم...