برام خیلی سخت بود که از عهده جکسون بر بیام. جک از بدنم خشن تر از اونی که فکرشو میکردم استفاده میکرد. روزها برام تو هاله ای از ابهام میگذشت. باهام سکس داشت، اجازه میداد بخوابم و وقتی بیدار میشدم، دوباره سکس و شروع میکرد. چند روز پیش من و به آپارتمان قدیمی خودمون برگردونده بود. تعجب کردم که دولت اینجا رو نفروخته. مطمئنا هیچکس نمیخواسته تو آپارتمانی زندگی کنه که صاحبهاش یکدفعه ناپدید شدن. اگه منم بودم همچین آپارتمانی رو نمیخریدم...
وقتی چشمهامو باز کردم جکسون پایین تخت نشسته بود. تمام بدنم درد میکرد، مخصوصا پایین تنم. بار آخر سکس مون خیلی خشن بود. خشک، بدون هیچ کرم یا آماده کردنی، در طول سکس مثل دیوونه ها با کف دست به باسنم ضربه میزد. یکی دوتا خراش سطحی هم با چاقو پشت کمرم انداخته بود.
من هیچ وقت در طول رابطه از درد کشیدن لذت نمیبردم، جکسون هم هیچ وقت از آسیب رسوندن و آزار من لذت نمیبرد. اون هیچ وقت قبل از تبدیل شدنش این کارها رو باهام انجام نداده بود.
همونطور که نشسته بود گفت " بیدار شدی " چشمهای نارنجیش سرد بود. در جوابش سرم و تکون دادم. داشتم خودم و برای چیزی که میدونستم انتظارم و میکشه آماده میکردم، مثل روزهای قبل.
مثل همیشه، بهم نزدیکتر شد، باعث شد خودم و بدون سرپناه و تنها حس کنم مطمئن بودم الان دوباره خودشو روی بدنم میندازه و یه سکس وحشیانه دیگه شروع میشه.
" من دارم میرم "
از جام پریدم " چی؟ منظورت چیه که میگی میری؟ "
نگاهش میکردم، از جاش بلند شد. منظورش این بود که به دنیای خودش بر میگرده؟ جایی که من نمیتونم باهاش برم؟ سرشو تکون داد و بهم فهموند که درست متوجه شدم. اون واقعا میخواست ترکم کنه.
" چرا؟ "
" باید از یسری چیزها سردر بیارم "
" اما... " اما چی؟واقعا میخواستم ازش بپرسم چرا من و با خودش نمیبره؟ کاملا واضحه که من تو شرایط خوبی نیستم که بتونم به اونجا برگردم. شایدم باید درباره ی ( چیزها ) ازش سوال کنم؟ از چه چیزهایی میخواد سر در بیاره؟
منظورم اینه که، البته که اون باید به عنوان شیطان یسری کارها انجام بده... ولی چرا باید یاد مسئولیتهاش بیفته، یکدفعه ای؟
" برمیگردم. حتی متوجه نمیشی که از پیشت رفتم "
با عصبانیت گفتم " فکر کنم این و قبلا هم زیاد شنیدم... "
یه شعله توی چشمهاش دیدم انگار که بهم هشدار میداد حواسم به زبونم باشه ولی خیلی سریع خاموش شد. آه کشیدم.
" میتونم اونو ببینم؟ فقط یکبار دیگه قبل اینکه دوباره ترکم کنی؟ "
خیلی سریع تر از همیشه اتفاق افتاد. رنگ نارنجی چشمهاش از بین رفت و جاشو به رنگ مشکی چشمهای جکیم داد. از روی شادی خندیدم و خودم و بالا کشیدم، روی زانوهام ایستادم، اومدم کنار تخت و دستهام و دورش حلقه کردم و محکم بغلش کردم.
لبخند زدم وقتی اونم در جواب بغلم کرد و دستهای گرمش و روی کمر لختم حس کردم.
زمزمه کرد " متاسفم، مارک. خیلی متاسفم عشقم... " صداش میلرزید انگار هر لحظه ممکن بود، گریه کنه. بدون اینکه دستهام و از دورش باز کنم بالا رو نگاه کردم. واقعا چشمهاش پر اشک بود.
" نباش " سعی کردم خیالش و راحت کنم " فقط برگرد پیشم. باشه؟ "
" من فقط... من برای اینکه بتونم باهاش بجنگم خیلی ضعیفم. سعی کردم بشکنمشون ولی اجازه نمیدادن کنترل خودم و دستم بگیرم " سرش و پایین آورد و موهام و بوسید " مطمئن نیستم که میتونم کنترلشون کنم یا نه. نمیدونم اصلا روزی میرسه که اجازه بدن کنترل کاملو دستم بگیرم "
کشیدمش سمت تخت و کاری کردم کنارم بشینه " اما جک... از اونجایی که فهمیدم، پدرت میتونسته قدرت ها رو کنترل کنه. اون اونقدری که تو الان درگیرشی، باهاشون مبارزه نمیکرده. به خاطر همین من مطمئنم که توام میتونی کنترلشون کنی. فقط باید راه درست و پیدا کنی "
" مارک... "
" نگران من نباش. الان تو باید سعی کنی رو خودت تمرکز کنی. جکیه من! "
انگار جکسون بلاخره منظورم و فهمید و موضوع و عوض کرد " بم بم و جونهو حالشون خوبه. تکیون پیش جونهوئه و بم بم هم هنوز تو بیمارستانه، من زیادی از قدرتم استفاده کردم و از اونجایی که اون بدنش مثل ما نیست... یکم صدمه دیده "
آب دهنم و قورت دادم. از روزی که جکسون پیدامون کرد و حفاظی که تکیون و جونهو گذاشته بودن و شکست، دیگه هیچی دربارشون نشنیده بودم. آخرین چیزی که از اون شب یادمه بدن خونیه تکیون بود که گفت اتصال بین من و جک ضعیف شده و داره شکسته میشه. از اون موقع من و جکی مشغول مستحکم تر کردن این اتصال بودیم. منظورمو که میفهمید...
" به تکیون میگم که دارم میرم. راستش منم یه حفاظ بکار برده بودم تا دور نگهشون دارم، خواستم بدونی چرا تو این مدت سراغتو نگرفتن "
در حقیقت، در این باره فکر کرده بودم. با عصبانیت نگاهش کردم میدونستم این مدت چون نیروهاش تحت کنترلش نبودن ذهنمو میخونده.
" معذرت میخوام. سعی کردم ذهنت و نخونم... "
چند دقیقه دیگه اونجا نشستیم. دستم و دورش حلقه کرده بودم در حالی که اونم من و به خودش میفشرد. میدیدم که داره عطر بدنمو بو میکشه و یه لبخند رو لبش شکل گرفت، یه ناله از دهانش خارج شد.
" اینقدر بوی خوبی میدم؟ "
زیر لب شروع به صحبت کرد " خیلی حس خوبیه وقتی بعد از اون عطرهای ترس و درد حالا یه عطر خوب ازت به مشامم میرسه "
بینیشو بیشتر توی موهام فرو کرد.
سرم و تو تائیدش تکون دادم. میخواستم بگم منم خیلی حس خوبی دارم که حمایت همسرم رو میبینم، نه سمت دیگه رو که کنترلش میکنه.
.
.
.
تکیون داد کشید " مارککککککک " لبخند بی حالی زدم و دکمه رو فشار دادم تا در خونه باز بشه و برگشتم تو پذیرایی. تکه های شکسته میز هنوزم توی پذیرایی ریخته بودن ولی من اهمیتی بهشون ندادم. من هنوزم بخاطر دیدن جکی خودم از خوشحالی رو ابرها بودم.
تکیون با عجله اومد تو، مستقیم اومد به پذیرایی. من روی مبل نشسته بودم و یکی از پاهام رو تو سینم جمع کرده بودم. ایستاد و ابروهاشو از روی کنجکاوی بالا برد.
" چه اتفاقی افتاده؟ "
به سادگی جواب دادم " اون رفت " هنوزم لبخند میزدم.
تکیون گفت " منظورم این نبود " به سمت میز شکسته اشاره کرد.
" اوه " فهمیدم منظورش چیه " این قبل از اینکه تنهام بزاره اتفاق افتاد، منظورم اون موقع است که تازه نیروها بهش منتقل شده بود "
تکیون به آرومی گفت " آهان، باشه " به سمت عقب رفت و درو بست. وقتی برگشت تو پذیرایی کفش و کتش و در آورده بود و آروم تر بنظر میومد. کنارم روی مبل نشست.
برای چند دقیقه هیچ کدوممون حرفی نزدیم. من کسی بودم که سکوت و شکستم " اونها چطورن؟ "
" بم بم فردا مرخص میشه و میتونه بره خونه، جونهو ام فقط... به حد مرگ عصبانیه " به زور خندید.
" چه اتفاقاتی افتاد؟ جک من و تو اتاق زندانی کرده بود پس... تمام چیزی که من دیدم لباسهای خونی تو بود که با نگاه کردن به همین، معلوم بود که دعوای ساده ای نبوده "
" جونهو نمیدونست که جکی ما رو پیدا کرده، برای همین بم بم هم با خودش آورده بود خونه. همونطور که قبلا هم بهت گفتم بمی درباره ما میدونه ولی خوب، اون هنوزم یه آدمه " بهم نگاه کرد " شما آدمها خیلی آسیب پذیر تر از ماهایید "
سرم و تکون دادم " جکسون هم همچین چیزایی رو گفته بود "
" اینطور که معلومه جکسون بیشتر ترجیح میده از قدرتهای ذهنی استفاده کنه تا قدرت های بدنیش. من و جونهو میتونیم این و تحمل کنیم، لااقل فیزیکی ولی وقتی صحبت تو و بم بم وسط باشه قضیه خیلی فرق میکنه. بمی به حمله های ذهنی جک با بدنش عکس العمل نشون داد که خب این مارو متعجب کرد حتی خودِ جکسون رو "
من واقعا ترسیده بودم " منظورت چیه؟ " مگه حمله های ذهنی میتونه کاری کنه که یه انسان صدمه فیزیکی ببینه؟
" جکسون میتونه کاری کنه که احساس درد بکنی بدون اینکه صدمه ای دیده باشی. منظورم تولید توهمه. اون میتونه اعصابت و دستکاری کنه و باعث بشه چیزهایی رو ببینی و حس کنی که وجود خارجی ندارن " بهش زل زده بودم. نمیفهمیدم این چطور ممکنه و مطمئنم خود تکیون هم درست نمیدونست.
" جک فقط اونجا ایستاده بود و نگاه میکرد که ما چطور درد میکشیم بدون اینکه حتی لمسمون کنه. بدن بمی زیادی آسیب دید. روی بدنش پر از خراش و بریدگی بود و شروع به خونریزی کرد. بعضی بریدگی ها خیلی عمیق بود و اون کلی خون از دست داد. اما خوشبختانه اونها باعث مرگش نشدن. فقط خیلی دردناک بودن "
سرم و به آرومی تکون دادم " ولی اون خوبه، مگه نه؟ "
" فقط یکمی ترسیده "
" تو و جونهو چی؟ "
" من که اینجام، مگه نه؟ " چشمهاش برق زد و باعث شد بهش چشم غره برم " جونهوام فقط، خیلی از جک عصبانیه. وقتی به سمت جک حمله کرده جکسون با نیروهاش اون و چند بار به دیوار کوبیده و خب... هیچوقت تا حالا با جونهو اینطوری رفتار نشده بوده "
" تو چی؟ "
" خب، من... " چند لحظه سکوت کرد " من قبلا هم توی همچین شرایط و حمله ای بودم " خیلی آروم صحبت میکرد.
نتونستم جلوی کنجکاویم و بگیرم " چه اتفاقی افتاده بوده؟ "
" این وقتی اتفاق افتاد که پدر من و جکسون، خب بزار بگم که، یجورایی سر یسری چیزها به تفاهم نرسیدن. شیطان ( پدر جک ) بدون هیچ مقدمه ای حمله کرد و منم سعی کردم به پدرم کمک کنم. سعی کردم ولی کافی نبود. پدرم توی اون دعوا کشته شد. من نجات پیدا کردم و اینکه الان زنده ام رو مدیون جکسون ام "
" اوه... به خاطر پدرت متاسفم "
" نباش، در هر حال اون یه عوضیه خودخواه بود " به آرومی خندید نمیدونستم باید چی بگم.
" هنوزم کنجکاوی، مگه نه؟ " خندید و موهامو بهم ریخت. منم با شوخی دستشو کنار زدم.
" اون وسط ما ایستاد، من و پدرش. میدونست که امکان نداره پدرش بهم حمله کنه اگه جکی جلوم باشه " پوزخند زد " میدونم این بنظرت خیلی قشنگ و رمانتیک میاد "
در جواب نیشخندش منم نیشخند زدم و گفتم " معلومه، کارش واقعا زیبا بوده "
خیلی خوب بود که میدیدم تکیون بعد تمام اون دردهایی که کشیده داره میخنده، و دلیل شاد شدنش من رو هم خوشحال کرد ( جکسون ).
YOU ARE READING
💢I Married the Devil!💢
Fantasyاین اتفاق زمانی که ما هنوز خیلی جوان بودیم افتاد؛ تو سن 18 سالگی ازدواج کردیم. خانوادم کاملا مخالف این کار بودن و هیچوقت هم باهامون موافقت نکردن؛ اونها هیچوقت جکسون رو قبول نکردن، اگه بخوام صادق باشم همیشه میگفتن یه چیزی درباره اون درست نیست. مادرم...