روی مبل نشسته بودم و دور و برم و نگاه میکردم، جین یانگ گفته بود اینجا اتاق پذیرایی خونست. الان میتونستم بفهمم که چرا جک همیشه اثاثیه خونه رو خودش با دقت انتخاب میکرد. اون بهم میگفت که سلیقه من تو دکور کردن خونه بدترین نوعیه که تا حالا دیده، الان من کاملا درکش میکردم.
جین یانگ زمزمه کرد " به خاطر اخلاق جکسون متاسفم..."
یه فنجون چای بهم داد، یا من حدس میزنم که چای بود، ازش تشکر کردم. آرزو میکردم گرمای این چای یکم آرومم کنه و باعث بشه ترسی که از این مکان تو بدنم بود از بین بره.
" فکر نمیکردم این اتفاقهارو...بپذیری" روی مبل کنارم نشست، سرم و بالا آوردم و دیدم داره بهم لبخند میزنه سرم رو تکون دادم.
" بامزست..."پرسیدم " چی ؟"
با تمسخر گفت " فکر میکردم وقتی بفهمه زندگیت و نجات دادم خوشحال میشه" دوباره سرم و پایین انداختم و به فنجون چایی تو دستم زل زدم.
وقتی جین یانگ به جکی گفت که من میخواستم خودمو بکشم، جک بهم نگاه کرد، نگاهی که من ازش سر در نمی آوردم و بعد بدون اینکه چیزی بگه به سرعت بیرون رفت.
* * *
هنوز برنگشته.
زمزمه کردم " به کاری که کردم افتخار نمی کنم"
جین یانگ حرفم رو شنید. فکر نمیکردم متوجه زمزمم بشه...
شروع به صحبت کرد " می دونم، میخواستی بفهمی زندست و حالش خوبه، ولی نباید اینکارو میکردی" سرم و به سمتش چرخوندم " می دونی...فکر میکنم هنوز متوجه نشده که چند وقته که ازت دوره، اون مدت طولانی اینجا نبوده برای همین فراموش کرده زمان اینجا چقدر کند میگذره"
نتونستم جوابشو بدم چون دراتاق بشدت باز شد، جکسون جلوی درایستاد. با تمام وجودم ترسیده بودم، یه قدم به سمت داخل برداشت و درو محکم پشت سرش بست. چشمهاش می درخشید و دستهاشو از روی عصبانیت مشت کرده بود.رو به برادرش گفت " تو اون و آوردی اینجا خودتم باید عواقبشو قبول کنی" معلوم بود که جین کاملا عصبی شده. نمیفهمیدم چه اتفاقی داره میوفته ولی یه احساس بدی بهم میگفت مطمئنا بین این دو برادر دعوا میشه.
جکسون به جین گفت " بیا بالا، همین الان" برگشت و ازاتاق بیرون رفت.
جین یانگ چند ثانیه به جای خالیش زل زد و بعد برگشت به سمت من " لطفا، همینجا تو طبقه پایین بمون، اگه گرسنه بودی اشپزخونه سمت چب در ورودیه " و رفت.
دلم میخواست دنبالشون برم ولی جراتشو نداشتم. مطمئن بودم اگه عصبانیت جکسون رو ببینم از ترس بیهوش میشم، دلم نمیخواست بازم عصبانیتشو رو من خالی کنه.
ولی حس کنجکاوی داشت همه حسهای دیگم رو کنترل می کرد. نتونستم بشینم و منتظر باشم. میخواستم ببینم این مدت چه خبر بوده چون جین هم هیچی بهم نگفته بود و ازهمه مهمتر، جکی درباره چه عواقبی صحبت میکرد؟
الان مهمترین چیز این بود که من جکسون رو پیدا کردم. دوباره دلیلم رو برای ادامه دادن به زندگیم پیدا کردم. میدونم این به نظر کلیشه ای میاد ولی حقیقته.خیلی آروم پام و لای در نیمه باز گذاشتم تا از بسته شدنش جلوگیری کنم. آروم بیرون آمدم و دیدم که جکسون جین یانگ رو با خودش به بالای پله ها میکشه. برادر کوچکتر داشت با برادر بزرگترش میجنگید تا رهاش کنه. بدن جک دوباره به خاطر عصبانیت برافروخته شده بود.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
💢I Married the Devil!💢
Fantastikاین اتفاق زمانی که ما هنوز خیلی جوان بودیم افتاد؛ تو سن 18 سالگی ازدواج کردیم. خانوادم کاملا مخالف این کار بودن و هیچوقت هم باهامون موافقت نکردن؛ اونها هیچوقت جکسون رو قبول نکردن، اگه بخوام صادق باشم همیشه میگفتن یه چیزی درباره اون درست نیست. مادرم...