خاطرات

980 161 3
                                    

دلم نمیخواست حتی به تخت نزدیک بشم. رفتم سمت میز و روی یکی از صندلی ها نشستم. نمیدونم چه مدت داشتم گریه میکردم فقط میدونم که دیگه اشکام تموم شده.
پاهام و تو سینم جمع کردم و خودم رو روی صندلی جا دادم. کلی فکرهای احمقانه تو سرم میچرخیدن، مهم نیست چقدر سعی میکردم بریزمشون دور، رهام نمیکردن. نمیخواستم درباره جکسون فکر کنم. اینطوری حالم بدتر میشد ولی اینکه، کجاست؟ کی برمیگرده؟ اگر برگرده میفهمه جین یونگ من و کجا آورده؟ میتونه بدون اینکه خودش صدمه ای ببینه نجاتم بده؟ یا اصلا میتونه کاری در مقابل برادرش انجام بده؟ داشت دیوونم میکرد.
آخرین سوال چیزی بود که اصلا دوست نداشتم بهش فکر کنم. جکسون هنوز آماده جنگیدن با کسی مثل جین یونگ نبود. اون هنوز با قدرتهاش آشنا نبود. نمیدونه که برادرش هم قدرت های زیادی داره. البته که جین به نیرومندی جکی نیست اما میدونه چطوری باید از قدرت هاش استفاده کنه.
باید چیکار کنم اگه جین یونگ جکسون رو بکشه؟
این باعث میشد ته قلبم دعا کنم به این زودی برنگرده.

صدای جین آمد " مارک " به در پشت کردم و از روی صندلی بلند شدم. در باز شد و جین آمد تو شنیدم که درو دوباره پشت سرش بست. حالا هر دومون توی یه اتاق در بسته بودیم و برای منم هیچ راه فراری وجود نداشت.
صداش مهربون بود ولی من دوباره خام نمیشدم " حتما گرسنه ای، برات غذا آوردم. از اونجایی که جکسون پیداش نیست فکر کردم بهتره باهم غذا بخوریم " سینی رو با دو تا بشقاب پرغذا روی میز گذاشت.
" اشتها ندارم " اگه بخوام با خودم روراست باشم اونقدر گرسنه بودم که می تونستم یه اسب رو بخورم. ولی امکان نداشت بزارم اون بفهمه چه حسی دارم. روی یکی از صندلی ها نشستم، اونم به آرومی روی صندلی روبرویی نشست. حس میکردم با نگاهش کل بدنم و زیر نظر داره ولی من نگاهم رو ازش میدزدیدم.

" عجله کن مارک، به وقت دنیای تو الان تقریبا یه روزه نه چیزی خوردی نه نوشیدی. باید غذا بخوری " واقعا یه روزه که جکسون رفته؟ فراموش کرده بودم اینجا زمان چقدر کند میگذره. یکدفعه شکمم صدا داد، باعث شد تو ذهنم هرچی فحش بلد بودم نثارش کنم. جین لبخند زد انگار خوشحال بود که بدنم بهم خیانت کرده " انگار بدنت با من موافقه " 
نگاش کردم " درسته که گرسنه ام ولی همین که تو از در آمدی تو اشتهام و از دست دادم " چشماش سبز بود و مدل نگاه کردنش بهم باعث میشد حس مریضی بکنم.
به حرفم اهمیت نداد و یکی از بشقابها رو جلوم گذاشت، تو بشقابم بیشتر از حد معمول غذا بود. " بازم میگم گرسنه نیستم " خودش شروع به خوردن کرد . به خوردنش نگاه کردم تمام مدت سعی میکردم جلوی خودم و بگیرم تا شروع نکنم.

خوردنش تموم شد. داشتم به این فکر میکردم که الان بشقاب منم با خودش میبره.
گرسنگی بهم فشار آورد و قاشق رو برداشتم و شروع کردم. با اینکه سعی میکردم بهش اهمیت ندم ولی بهم لبخند میزد. غذا واقعا خوشمزه بود. تنها چیزی که اذیتم میکرد شخصی بود که داشتم باهاش غذا میخوردم. فراموش نکردم که اون من و تو یه اتاقی که حتی پنجره ام نداره زندانی کرده.
جین بهم زل زده بود اول متوجه نشدم لبخند روی لبش تغییر کرده، زشت شده بود. نگاهش عوض شد ترسناک بود، زیر نگاهش به خودم لرزیدم. چشم هاش شبیه چشم های یه شیر گرسنه بود که به آهویی که تا چند دقیقه دیگه طعمه اش میشه نگاه میکنه.
برای اینکه متوجه بشم این غذا یه مشکلی داره خیلی دیر شده بود. انگشتهام بی حس شد و دیگه نمیتونستم پاهام و حرکت بدم. چشمهام تار شد، قاشق از دستم افتاد. سعی کردم خودم رو پشت میز نگه دارم ولی نتونستم و روی زمین افتادم.

💢I Married the Devil!💢Donde viven las historias. Descúbrelo ahora