این سه ماه زودتر از چیزی که فکرشو میکردم گذشت. من با پلیس درگیر بودم، سعی میکردم یه دلیل قانع کننده برای ناپدید شدنم پیدا کنم... که مطمئنا بدون کمک جونهو، تکیون و بم بم ممکن نبود. دیگه بمی رو خیلی نمیدیدم، اون هنوزم دوران درمانش رو میگذروند و خب... یوگیوم بهم اجازه نمیداد حتی به آپارتمانشون نزدیک بشم. اون من و بخاطر اتفاقی که واسه بمی افتاده بود مقصر میدونست و منم بهش حق میدادم. باید به یوگ چی میگفتم؟ اون مطمئنا حرفم و باور نمیکرد و بم بم هم دلش نمیخواست دوست پسرش چیزی بدونه.
دلم برای جکسون تنگ شده بود، به تعداد این دونه های برفی که داشت روی زمین مینشست دلتنگش بودم. دو هفته از آخرین باری که برای دیدنم اومده بود میگذشت. قدرت هاش هنوزم تو وجودش بودن و خیلی سخت کنترل میشدن، ولی بهتر از قبل بود. هر وقت با من تنها بود نیروها ناپدید میشدن، ولی هروقت جونهو یا تکیون اون دور و اطراف بودن، چشمهاش دوباره نارنجی میشد ولی دیگه اون درخشش وحشتناک قبل رو نداشتن.
وقتی حس کردم تکیون پشت سرم ایستاده شروع به صحبت کردم " به نظرت روزی میرسه که همه چی مثل قبل بشه؟ " یه لیوان پر از شکلات داغ دستم داد و منم با یه لبخند قبولش کردم. اون دیگه مثل برادرم شده بود، الان نزدیک سه ماه بود که ما با هم تو یه آپارتمان زندگی میکردیم.
با صداقت جواب داد " فکر نمیکنم " منم حرفش رو قبول داشتم. پرسید " اونها چین؟ " به بیرون پنجره اشاره کرد.
زمزمه کردم " راه جالبی بود برای اینکه موضوع رو عوض کنی، بهشون میگن برف. تقریبا میشه گفت همون آب یخ زده ان. " سرشو تکون داد یعنی میفهمه چی میگم. پشتم و به پنجره کردم و روی لبه اش نشستم و شروع به مزه کردن شکلات داغ کردم. تکیون هنوزم داشت به دونه های برفی که آروم آروم روی زمین مینشستن نگاه میکرد.
یکدفعه پرسیدم " اگه جکی بمیره، چه اتفاقی میوفته؟ " این سوال مدتها بود که آزارم میداد. تکیون کاملا متعجب بود.
" منظورت چیه؟ "
" این و میدونم که در اون صورت منم خواهم مرد، ولی برای قدرت هاش چه اتفاقی میوفته؟ کاملا مشخصه که من نمیتونم براش یه بچه بدنیا بیارم "
چند دقیقه سکوت کرد و کمی از شکلاتش خورد و اونم پشتش و به پنجره کرد " نیکون نزدیک ترین فرد به جکیه پس قدرت ها به اون میرسه "
" ولی اونم داره با یه مرد زندگی میکنه، مگه نه؟ بعدش چی میشه؟"
با سرعت جواب داد " خب... از اونجایی که جک و نیکون هیچ کدوم فرزندی نخواهند داشت، من نفر بعدی خواهم بود "
" تو اونارو میخوای؟ " احساس میکردم بدنم بخاطر یه ترس احمقانه شروع به لرزیدن کرده. جین یونگ قدرت هارو میخواست و حاضر بود به خاطرشون من و برادرش رو بکشه. بهش اعتماد کرده بودم و همینم من رو تو دردسر انداخت، و جکیم و زیر این فشارها قرار داد." میدونم داری به چی فکر میکنی. مهم نیست چقدر تلاش کنم، من نمیتونم کارهایی که جین کرده بود رو از سرت بیرون کنم. ولی بهت این قول و میدم که هیچوقت اون کارهارو تکرار نخواهم کرد. من اون قدرت ها رو نمیخوام. من حتی هیچوقت نمیخواستم اونها به جکسون هم برسن "
سرم و تکون دادم و این بحث و تموم کردم. از پنجره دور شدم و روی مبل نشستم و لبتابم رو روی پام گذاشتم. ولی تکیون به حرف زدن ادامه داد " تو خون ما نا خالصی وجود داره "
همینطور که لبتاب و روشن میکردم پرسیدم " منظورت چیه؟ "
" تا حالا به این فکر نکردی که چرا ما... شبیه انسانهاییم؟ من و جک، تو نیکون و ندیدی ولی خوب اونم شبیه ماست فقط یکم عصبی تره ولی در کل مثل ماست "
" شبیه انسانها؟ "
" این شکلی " ابروهامو بالا انداختم " تا حالا به فکرت نرسیده که ما باید یکم ظالم تر و شیطانی تر باشیم؟ "
احساس خجالت کردم و گونه هام رنگ گرفت " خب... تا حالا بهش فکر نکرده بودم " راست میگفت البته که اونا باید شبیه موجودات زشت و بد باشن نه این شکلی. اوه، به خاطر خدا، اونها از جهنمن، از فرسنگها پایین تر از دنیای ما. چرا فکرشو نکرده بودم. ولی خب، پس چرا اونها زیادی شبیه آدمهان؟
" این از وقتی اتفاق افتاد که نژادهای ما با انسانها میکس شدن، از وقتی جمعیت انسانها زیاد شد و ما فهمیدیم میتونیم با اونها زاد و ولد کنیم " یه لبخند کوچیک زد و کنارم نشست.
با کنجکاوی پرسیدم " یه لحظه صبر کن، مگه این پسرعموتون نیکون با یکی از دنیای خودتون رابطه نداره؟ "
" درسته، ولی وویانگم خون خالص نداره. تا اونجایی که میدونم پدرش انسان بوده "
" خوب راستش اینایی که گفتی واقعا آدم و گیج میکنه "
" راست میگی " به گرمی خندید " فکر کنم ما هممون گند زدیم "
" کاملا درست میگی تکیون " هر دومون به خاطر شنیدن صدای جک از جامون پریدیم. تازگی ها عادت کرده بود مثل یه مار بخزه داخل خونه بدون اینکه کسی متوجش بشه. اولین بار وقتی بود که من تو دستشویی داشتم دندونهامو مسواک میزدم و وقتی سرم و بالا آوردم تو آینه پشت سرم دیدمش. از ترس نزدیک بود خفه بشم.
به سمتش برگشتم و به شوخی سرش غر زدم " فراموش کردی چطوری باید در زد مگه نه؟ "به اندازه دنیا خوشحال شدم وقتی دیدم دارم تو چشمهای سیاه زیباش نگاه میکنم، داد زدم " تو برگشتی " به سمتش دوییدم و خودم و بین بازوهایی که برای در آغوش گرفتنم باز شده بود پرت کردم.
YOU ARE READING
💢I Married the Devil!💢
Fantasyاین اتفاق زمانی که ما هنوز خیلی جوان بودیم افتاد؛ تو سن 18 سالگی ازدواج کردیم. خانوادم کاملا مخالف این کار بودن و هیچوقت هم باهامون موافقت نکردن؛ اونها هیچوقت جکسون رو قبول نکردن، اگه بخوام صادق باشم همیشه میگفتن یه چیزی درباره اون درست نیست. مادرم...