با چشمهای نگرانش بهم نگاه کرد " تکیون راس میگه. این برات خیلی زیادیه چون تازه خوب شدی، منم این مدتی که تنها بودم خیلی قوی تر شدم. الان خیلی بهتر میتونم قدرتهامو کنترل کنم "
لبخند زدم و دستش رو گرفتم و اون ادامه داد " ولی هروقت که اتصال بینمون ضعیف میشه، قدرت ها دوباره شروع به کنترلم میکنن. این یه مشکل بزرگه. من باید برم و خدمتکارهارو پیدا کنم و این یه مدت زمان طولانی میشه، تازه اگه خوش شانس باشم و پیداشون کنم "
" پس در واقع، تو احتیاج داری که من باهات بیام ولی این میتونه برای من کشنده باشه؟" جواب نداد. در حقیقت خودم جواب و میدونستم " باید چیکار کنیم؟ "
" من... واقعا نمیدونم مارک " من و به سمت خودش کشید و محکم بغلم کرد. خودم و بهش چسبوندم، طوری که انگار اون دلیل زنده بودنمه، و واقعا هم بود.
به آرومی پرسیدم " اگه اتصالمون قطع بشه، چه اتفاقی میوفته؟ " نمیدونم واقعا دلم میخواست جواب و بدونم یا نه، ولی باید میپرسیدم.
جکی آب دهنشو قورت داد " حتی دلم نمیخواد بهش فکر کنم "
با التماس گفتم " جک بهم بگو " یکم خودم و بالا کشیدم تا وزنمو از روش بردارم " من باید بدونم "
" دو تا احتمال هست. یکی اینکه هردومون میمیریم و دوم اینکه... ما همدیگرو برای همیشه فراموش میکنیم "
" منظورت اینه، که من حتی یادم نمیمونه که کسی به اسم تو وجود داره؟ " این فکر به تنهایی به حد مرگ ترسناک بود. با تکون سرش حرفم رو تایید کرد " پس در هر دو حالت، من ممکنه تو رو از دست بدم، درست میگم؟ " دوباره سرش و تکون داد.
.
.
.
اون شب نتونستم بخوابم. جکسون من و به تختمون برد، باهام عشق بازی کرد و از خستگی خوابش برد. وقتی میگم عشق بازی کرد، منظورم واقعا همونه. این سکس مثل رابطه های این مدتمون نبود. احساس و عشقی که بکار میبرد متفاوت بود. مثل این بود که ازم خداحافظی میکرد....جکسون با خواب آلودگی زمزمه کرد " مارک " آه کشیدم و به پشت چرخیدم تا ببینمش. چشمهاش بسته بود، منتظر بود تا من یه حرکتی انجام بدم " اینقدر درباره حرفایی که زدم فکر نکن " میفهمیدم منظورش چیه.
" فقط نمیتونم از ذهنم خارجشون کنم "
چشمهاشو باز کرد و پرسید " میخوای کمکت کنم؟ "
پرسیدم " چطوری میتونی کمکم کنی؟ "
تنها چیزی که تو چشمهام میدید گیجی بود یا شایدم میتونست ذهنم و بخونه. لبخند زد ولی مثل همیشه از ته دلش نبود، کاملا معلوم بود که غمگینه " میتونم این فکرهارو از ذهنت پاک کنم و یه چیزه دیگه وارد ذهنت کنم. ولی فقط اگه خودت بخوای اینکارو میکنم " دستشو بلند کرد و بهم اشاره کرد که بیام تو بغلش. خودم و بین بازوهاش جا کردم و حس امنیت تمام قلبم و پر کرد. ولی افکاری که درباره از دست دادنش تو سرم داشتم هنوزم فکرم و مشغول کرده بود.
پرسیدم " میتونی یکاری بکنی که خوابم ببره؟ " وقتی خوابی تنها وقتیه که لازم نیست درباره آینده نگران باشی. احساس کردم داره سرشو تو تایید حرفم تکون میده بعد حس کردم ذهنم خالی شد. دیگه هیچ فکری درباره از دست دادنش یا مرگ تو ذهنم نبود. خیلی طول نکشید که تو بغل جکیم به یه خواب عمیق فرو رفتم.
.
.
.
بازم جک داشت با تکیون جرو بحث میکرد. دو روز بود که پیشم بود، از همیشه طولانی تر شده بود. معمولا بلافاصله بعد سکس و محکم تر کردن اتصال بینمون میرفت. ولی اینبار داستان فرق داشت. جونهو گم شده بود و تکیون و جک هردوشون مطمئن بودن که به خونه قدیمی برگشته تا دنبال مادرش بگرده.
جکسون سر تکیون داد زد " منظورت چیه که میخوای تنها بری؟ " با چشمهای رنگیشون به هم دیگه نگاه های مرگبار مینداختن. منم، روی مبل نشسته بودم و با لبخند بهشون نگاه میکردم.
از روی سرگرمی پرسیدم " شما دو تا میدونید که خیلی شبیه همید؟ "
دهن هاشون و بستن و با اخم به سمت من برگشتن " شمادوتا " با خنده بهشون اشاره کردم " مثل دو قلوها میمونید "
جکسون با عصبانیت گفت " مارک، میشه لطفا خفه شی؟ " ولی بعد خندش گرفت. درخشش چشمهاش کمتر شد. تکیون یه نفس عمیق کشید و دستشو تو موهاش فرو کرد.
" بهتون قول میدم، راحتتون میزارم تا با هم دیگه دعوا کنید ولی به شرط اینکه اول به حرفم گوش کنید، چطوره؟ ها؟ "
هر دوشون چشمهاشونو چرخوندن و باعث شدن دوباره خندم بگیره. جکسون بهم یه نگاه خشن انداخت چون میتونست شیطنتی که تو صدام بود و متوجه بشه.
" میدونم نمیزاری من باهات بیام، پس حتی این و ازت نمیخوام. اما... " چند لحظه سکوت کردم " میخوام هردوتون باهم برید. من حالم خوب خواهد بود قول میدم و منتظرتون میمونم"
YOU ARE READING
💢I Married the Devil!💢
Fantasyاین اتفاق زمانی که ما هنوز خیلی جوان بودیم افتاد؛ تو سن 18 سالگی ازدواج کردیم. خانوادم کاملا مخالف این کار بودن و هیچوقت هم باهامون موافقت نکردن؛ اونها هیچوقت جکسون رو قبول نکردن، اگه بخوام صادق باشم همیشه میگفتن یه چیزی درباره اون درست نیست. مادرم...