هیچی نمی دیدم، هیچی نمی شنیدم، حتی هیچی رو حس نمیکردم. انگار که دیگه زنده نبودم، یعنی مردم؟ وقتی بمیری همچین حسی داری؟
نه، من هنوز می تونم فکر کنم ولی مرده ها نمیتونن، میتونن؟
نمیدونم تو این مدتی که تو این حال بودم چه اتفاقاتی افتاده. آخرین چیزی که یادمه ترس بود. جین یه چیزی بهم تزریق میکرد و منم هیچ راهی نداشتم که جلوشو بگیرم. اون بهم لبخند میزد، ولی دوستانه نبود. هنوزم چشمهای سبزش رو تو ذهنم میبینم.
من بخاطر اون دارو اینطوری شدم؟ حتما دلیلش همینه، هیچ دلیله دیگه ای به نظرم نمیرسه...
یکی از چشمهامو به سختی باز کردم، نور اتاق اذیتم میکرد. دوباره چشمم رو بستم و آه کشیدم. با اینکه ذهنم درست کار نمیکرد ولی هنوزم خنده جین یونگ جلوی روم بود.
مطمئن نبودم که بازم انرژی روبرو شدن باهاش رو داشته باشم.
گذاشتم هشیاریم دوباره ترکم کنه و باز خوابم برد.
.
.
.
یه نفر داشت تو اتاق صحبت میکرد. نمیفهمیدم چی میگه ولی یکی دیگه جوابشو داد. داشت به زبونی صحبت میکرد که من نمیفهمیدم اما صداش خیلی آشنا بود. انگار که ذهنم رو آزاد میکرد و من حس امنیت و راحتی می کردم.
تکیون، اون اینجا بود؟
نفر دیگه خیلی آروم صحبت می کرد و سخت بود که بفهمم کیه. از جمله های کوتاه استفاده میکرد و معلوم بود که ناراحته. تکیون بنظر ناامید میومد. آنها درباره من حرف میزدن؟
به سرعت چشمهامو باز کردم ولی بخاطر نور دوباره با همون سرعت اونها رو بستم. اینجا زیادی روشن بود. به آرومی ناله کردم، ولی اون دوتا مرد متوجه ام شدن و به سمتم دوئیدن و یکیشون دستم رو لمس کرد.
حالا فهمیدم اون شخص کیه " مارک...مارکی؟" اون جونهو هیونگ بود، خیلی عجیب بود که صداشو اینقدر نگران میشنیدم. اون هیچوقت هیچی رو جدی نمیگرفت و همیشه یچیزی پیدا میکرد و ازشون جوکهای احمقانه میساخت تا حال بقیه رو هم خوب کنه، مهم نبود تو چه موقعیتی باشی.
بازم سعی کردم چشمهامو باز کنم ولی سخت تر از اونی بود که فکرشو میکردم. چند بار اونهارو باز و بسته کردم و به صورت جونهو خیره شدم. به اطراف نگاه کردم تو اتاقی بودم با دیوارهای کرم. اونجا برق داشت. من توی تخت بودم، زیر ملافه های سفید و جونهو روی یه صندلی کنار تختم نشسته بود. تکیون پشتش ایستاده بود و دستهاش رو شونه های اون بود.
میخواستم حرف بزنم ولی دهنم خشک بود...خسته بودم. پس دوباره لبهام رو بستم و فقط بهشون لبخند زدم. جونهو دستم رو بیشتر فشار داد و در جواب بهم لبخند زد، جونهو هم بنظر خیالش راحت شده بود.
BẠN ĐANG ĐỌC
💢I Married the Devil!💢
Viễn tưởngاین اتفاق زمانی که ما هنوز خیلی جوان بودیم افتاد؛ تو سن 18 سالگی ازدواج کردیم. خانوادم کاملا مخالف این کار بودن و هیچوقت هم باهامون موافقت نکردن؛ اونها هیچوقت جکسون رو قبول نکردن، اگه بخوام صادق باشم همیشه میگفتن یه چیزی درباره اون درست نیست. مادرم...