داشتم به مارک نگاه میکردم، حس میکردم که چطور بدنش تو دستهام شل میشه. چشمهاش بسته بود و آرامش خاصی داشت رو صورت وحشت زدش شکل میگرفت.
قبل اینکه به سمت کسی که پشت سرم ایستاده بود برگردم مارک رو روی زمین گذاشتم.
" جین یونگ... "
اون بهم لبخند زد " خیلی وقته ندیدمت " دندانهای سفیدش در برابر بدن برافروخته و قرمز من خیلی به چشم می اومد " میبینم که خیلی خوب انرژی های اونو جذب کردی... "
بعد شروع به زمزمه کرد انگار بیشتر با خودش حرف میزد تا من، سوال کردم " اون مرده، مگه نه؟"
در واقع خودم جواب رو میدونستم، میزان انرژی که بدنم رو کنترل میکرد خیلی زیاد بود و مجبور بودم بیشتر از قبل باهاش بجنگم، ولی نمیدونم چرا حس میکردم الان که جین خودشو نشون داده کنترلشون برام آسونتر شده.خیلی واضح گفت " مرده "
با کنجکاوی پرسیدم " چرا اومدی اینجا؟"
8 سال بود که ندیده بودمش، ولی اون الان یکدفعه تو اتاق خواب مشترکم با مارک ظاهر شده بود. از همون لحظه اول متوجه شدم که نمیتونم اونطور که ذهن مارک رو میخونم ذهن جین یونگ رو هم بخونم و اینکه جواب سوالم رو نمیداد داشت کم کم آزارم میداد.
" اومدم که برت گردونم خونه "
با اخم نگاهش کردم " من الان تو خونه ام "
حس میکردم خشمم داره هر لحظه بیشتر میشه مخصوصا وقتی که سرشو از روی مخالفت تکون داد.
خیلی محکم جواب داد " ما هر دومون میدونیم تو به اینجا تعلق نداری "
به بدن بیهوش مارک که پشتم روی زمین افتاده بود نگاه کرد " و هیچ کدوم از ما نمیخوایم که تو به آدمهای بیشتری صدمه بزنی "
آه کشیدم، میدونستم که داره درست میگه. از خودم متنفر بودم چون داشتم به کسی که از جونمم بیشتر دوسش داشتم صدمه میزدم. مارک بعد از بار اول که حسابی شوکش کرده بودم این خوی وحشیم رو قبول کرده بود ولی آیا خودمم میتونستم قبولش کنم، قبول اینکه دارم آزارش میدم!!؟همیشه ترسو تو چشمهاش میدیدم، فکرهایی که دربارم میکرد ذهنم رو پر میکردن، با اینکه سعی میکردم همشونو بیرون بریزم ولی موفق نمیشدم. برگشتم، مارک رو تو آغوشم گرفتم و بلندش کردم. اخم کردم وقتی دیدم صورتش داره کم کم کبود میشه همون جایی رو که من قبل بیهوش شدنش با دستم فشار میدادم، سعی کردم به خودم یادآوری نکنم که باهاش چه کارهایی کردم، بدن بیهوشش رو روی تخت گذاشتم.
جین یونگ گفت " بزار استراحت کنه، ما باید با هم حرف بزنیم "
داشتم به سمت پذیرایی میرفتم که مچ دستم و گرفت و متوقفم کرد " اینجا نه "
میفهمیدم میخواد کمکم کنه ولی این باعث نمیشد بهش اعتماد کنم. اون همیشه پسر مورد علاقه پدرم بود و یکی از دلایلی که باعث شده بود من فرار کنم. این مدت زندگی کردنم روی زمین باعث شده بود فراموش کنم که چطوری میتونم به خونه اجدادیمون برگردم.واقعا دلم نمیخواست پیش برادرم باشم مخصوصا به خاطر گذشته ای که با هم داشتیم ولی حس میکردم وقتی کنارمه آرومترم. بودنش باعث شده بود راحت تر این نیروهای لعنتی رو کنترل کنم، متوجه میشدم که برافروختگی بدنم کمتر شده.
جین گفت " اون خوب خواهد بود، جکسون، چیزیش نمیشه "
تازه فهمیدم که تمام این مدت به مارک زل زده بودم " صبر کن براش یه یاداشت بزارم چون ممکنه قبل اینکه برگردم بیدار بشه "
با تعجب نگام کرد " امکان نداره بی خبر ترکش کنم جین یونگ طی هیچ شرایطی، پس اینطوری نگام نکن "
سرشو تکون داد و از اتاق بیرون رفت منم دنبالش رفتم تا یه یاداشت برای مارک بنویسم تا نگرانم نباشه. تا جایی که میشد کوتاه نوشتم ولی فراموش نکردم که اون 3 کلمه مهم رو آخرش بنویسم { من دوست دارم }
ČTEŠ
💢I Married the Devil!💢
Fantasyاین اتفاق زمانی که ما هنوز خیلی جوان بودیم افتاد؛ تو سن 18 سالگی ازدواج کردیم. خانوادم کاملا مخالف این کار بودن و هیچوقت هم باهامون موافقت نکردن؛ اونها هیچوقت جکسون رو قبول نکردن، اگه بخوام صادق باشم همیشه میگفتن یه چیزی درباره اون درست نیست. مادرم...