از دست دادن

924 163 8
                                    

جلوی در ایستاده بودم. نمی خواستم قبل اینکه بفهمم داستان چیه وارد عمارت بشم. می تونستم ترس مارک رو از بین دیوارها هم حس کنم، این ممکن نیست. عطر ترس و وحشت نباید خارج از اون دیوارها به مشامم برسه. این دیوارها از چیزی که به نظر میومدن مستحکم تر و محصورتر بودن.
چشم هام و بستم و روی عطر مارک تمرکز کردم. یه چیزی با عطر ترسش قاطی شده بود. نمیتونستم بفهمم چیه...اون صدمه دیده؟ یا...شایدم عطر تحقیر بود؟ من واقعا نمیتونم بگم.
بازم سعی کردم تمرکز کنم ولی نمیتونستم تفکراتش و پیدا کنم. اگر می تونستم به ذهنش راه پیدا کنم میشد بهش بگم که برگشتم، که دیگه لازم نیست بترسه. می تونست بهم بگه کجاست و تو این مدتی که من نبودم چه اتفاقاتی افتاده.
عطر جین و حس نمی کردم ولی مطمئن بودم که توی عمارت هست. یکی دیگه هم اینجا بوده، ولی نفهمیدم کی. اون شخص قبل اینکه من برسم رفته.
از خودم متنفرم. چرا باید رفتنم اینقدر طول می کشید؟  به حساب دنیای انسانها یک هفتست که نبودم. هر چیزی ممکنه تو این مدت اتفاق افتاده باشه.
باید یکاری بکنم. از اینجا نمیتونم بفهمم مارک کجاست، شاید اگه برم تو راحت تر حسش کنم. بدون اینکه سرو صدایی تولید کنم سمت در ورودی رفتم.
در باز شد و صدای وحشتناکی ایجاد کرد.
لعنتی فرستادم و وارد شدم کل سالن تاریک بود، هیچ نوری نبود. انگار مدتهاست کسی اونجا زندگی نمیکرده.

با عصبانیت فریاد زدم " جین یونگ " اون عوضی باید طبقه بالا باشه. عطر مارک خیلی قوی تر شده بود و مجبورم کرد بینیم و بپوشونم. این عطر داشت کنترلم و از بین میبرد ولی من باید باهاش مبارزه میکردم. حتی نمی تونستم تمرکز کنم.
دوباره جین یونگ و صدا کردم. چند دقیقه گذشت تا بلاخره عطرش به مشامم رسید. بالای پله ها بود سرجام ایستادم تابیاد پایین. خیلی آروم راه میرفت، وقت و تلف میکرد و من و از اونی که بودم عصبانی تر میکرد. همیشه خیلی خوب احساساتش و مخفی میکرد ولی ایندفعه اجازه داده بود آزاد باشن و من به راحتی عطر خودپرستی و غرور رو حس میکردم. دندونام و روی هم فشار دادم.
تا وسط راه پله آمد، داد زدم " باهاش چیکار کردی؟ "
بهم نزدیک تر نشد، همونجا ایستاد. به خاطر تاریکی نمی تونستم خوب ببینمش، چشمهاش شروع به درخشیدن کرد. انگار که اون تیله های سبز درخشان برگشتم به خونه رو تبریک میگفتن " بامزست، چون منم می خواستم دقیقا همین سوال و ازت بپرسم "
تمام خشمم و جمع کردم و گفتم " با من بازی نکن، جین یونگ " اجازه دادم رنگ چشمام تغییر کنه.
با خونسردی گفت " جاش امنه " دندونام و فشار دادم و صدایی در آوردم که خودم هم جا خوردم ولی اون به صحبتش ادامه داد " با اینکه اتصالی که بین تو و اون بود و خیلی ضعیف کردم ولی بدنش من و قبول نمیکرد "

تمام تنم شروع به لرزیدن کرد. اون عوضی سعی کرده اتصال عاشقانه ما رو بشکنه؟ قسم میخورم که این بچه رو میکشم " باهاش چیکار کردی آشغال؟"
با بی حوصلگی گفت " بدنش و حتی ذهنش دارو رو پس میزدن، چطورهمچین کاری باهاش کردی؟ یعنی اینقدرعاشقش کردی؟ "چشمهاش درخشانتر میشدن و قدرتهاش داشتن به کار می افتادن، اینو حس میکردم. نا امید بود، همین هم داشت عصبانی ترش میکرد. عصبانیت و نا امیدی با هم ترکیب بدی تولید میکنن.
حس میکردم دارم از ترس میمیرم " به مارک دارو دادی؟ " اگه بدن مارکم دارو رو پس زده یعنی ممکنه بدن خودش باعث مرگش بشه...جین جوابمو نمیداد ولی میدیدم اونم داره میلرزه.
ترکیبی از درد و ترس بهم حمله کرد. اونقدر قوی بود که کنترلی روش نداشتم، اصلا آماده ورود این حس ها به بدن و ذهنم نبودم " اون کجاست جین؟ کجا نگهش داشتی؟"
لبخند زد " میخوای بگی دیگه نمیتونی با عطرش پیداش کنی؟ فکر میکردم پدر درباره اینکه هیچی از اون دخمه زنده و سالم بیرون نمیاد شوخی میکرد، ولی انگار کاملا جدی بوده "
داد زدم " دخمه؟ توی حروم زاده بردیش اونجا؟ "
شونه هاشو بالا انداخت " خوب...اگه من حروم زاده باشم، توام حروم زاده میشی برادر مگه نه؟  شاید برده باشمش، ولی حیف که تو نمیتونی بفهمی "

💢I Married the Devil!💢Where stories live. Discover now