نقشه

660 112 2
                                    

چرا باید الان میومد؟ تکیون بهم گفته بود که بخاطر ضعیف شدن اتصال بینمون اونم به زودی برمیگرده، ولی فکرشم نمیکردم اینقدر زود برسه. فقط یک روز بعد از جونهو و تکیون...
دقیقا وقتی خودشو نشون داد اون موقعی بود که من از اوج لذت بیرون اومده بودم. عالیه!
به آرومی پرسید " چرا؟ "صداش به قدری دردناک بود که انگار یکی با چاقو قلبش و تیکه تیکه کرده.
همینطور که اشکام روی گونه هام میریخت زمزمه کردم " دلم برات تنگ شده بود..." بالشت زیر سرم خیس شده بود، سعی کردم اشکهام رو پاک کنم. حس کردم از جاش بلند شد ولی من جرات نداشتم تکون بخورم. صدای قفل در آمد و بعد در باز و بسته شد.
شکستم. اونقدر شدید شروع به گریه کردم که تا حالا هیچوقت تو زندگیم نکرده بودم. اون از پیشم رفت. همه چیزو خراب کردم. من باید به حرف بم بم که التماس میکرد این چیزهای لعنتی و بزارم کنار گوش میدادم، در واقع من اصلا از اولم نباید ازشون استفاده میکردم. برام مهم نبود اگه بقیه صدای گریم و میشنیدن. که چی؟ اونها میدونستن که من چه کار احمقانه ای کردم. جونهو و تکیون من و در حالی که داشتم مواد و استفاده میکردم غافلگیر کردن. حتی نزدیک بود از ترس خفه بشم. سعی کردم گریه رو تموم کنم. دوباره صدای باز و بسته شدن در آمد، اشکهام رو پاک کردم.
جکسون بود " مارک، بلند شو "  به حرفش گوش ندادم ولی اون با عصبانیت وارد ذهنم شد و بدنم و حرکت داد. من و روی تخت نشوند، سعی کردم روم و ازش برگردونم ولی این اجازه رو بهم نداد. مجبورم کرد که تو چشمهاش نگاه کنم. متنفر بودم از اینکه وقتی تو چشمهاش نگاه میکنم تمام ارادم و از دست میدم. تو نگاهش خبری از عصبانیت و خشم نبود بیشتر نا امیدی توش موج میزد.
" گریه رو تموم کن ما باید مثل دو تا آدم بالغ باهم حرف بزنیم. قبلش هم این کاراییه که باید انجام بدی، این لباسها رو عوض میکنی، یکم میخوابی و وقتی بیدار شدی این قرصهای مسکن و میخوری " قرصها رو به سمتم گرفت " وقتی همه این کارها رو کردی میای به اتاق پذیرایی. تکیون داره برمیگرده به دنیای ما و بم بم داره میاد تا جونهو رو با خودش ببره پس یعنی وقتی تو بیدار بشی فقط من خونه ام فهمیدی؟ "
به آرومی سرم و تکون دادم، حتی به سختی میتونستم وزن سرم و رو بدنم تحمل کنم          " خوبه" این تمام چیزی بود که گفت. بلند شد لیوان آب و قرص ها رو روی میز کنار تخت گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
برای چند لحظه به در خیره شدم و بعد از جام بلند شدم. همون کارهایی که جکسون گفته بود و انجام دادم. لباسهام و در آوردم ولی... مکث کردم و خودم و تو آینه قدی اتاق نگاه کردم، حتی تو تاریکی هم میتونستم وضعیتی که خودم و توش انداخته بودم و ببینم. همه استخوان های بدنم بیرون زده بود، پاهام لاغرتر از همیشه شده بود و همین باعث میشد بلندتر بنظر بیاد. خیلی لاغر شده بودم و این و دوس نداشتم میدونستم که جکی ام از این خوشش نمیاد. با خودم چیکار کرده بودم به زخمهایی که روی بدنم انداخته بودم نگاه کردم، تو تاریکی معلوم نبودن ولی میدونستم اونجان. قبل اینکه شروع به استفاده از مواد کنم فهمیده بودم زخمی کردن خودم باعث میشه جکی رو برای یه مدت حتی کوتاه فراموش کنم ولی بعد فهمیدم این کار تنها نتیجه ای که داره اینه که پوست زیبام رو از بین میبره.

💢I Married the Devil!💢Donde viven las historias. Descúbrelo ahora