جکسون لبهام و بوسید و سمت در رفت.
تو اتاق پذیرایی تنها بودم، ترسیده بودم. حس یه یتیم و داشتم که تو دنیایی به این بزرگی تنها رها شده.
جک گفته بود که رفتنش زیاد طول نمیکشه و زود برمیگرده ، نمیدونستم که میتونم در این باره بهش اعتماد کنم؟
گفت " قبل اینکه حتی بفهمی رفتم، برمیگردم، نگران نباش "
حس بدی داشتم حالا که جک نبود اینجا خیلی ترسناک و خالی به نظر میومد. حتی نمیدونستم جین کجا رفته. برای اینکه خودم و سرگرم کنم تصمیم گرفتم خونه رو بگردم.
جین یونگ همیشه میگفت اشپزخونه سمت چپ در ورودیه، من هیچوقت اونجا نرفته بودم چون همیشه جین و جکی برام غذا آماده میکردن و میاوردن. همیشه تعجب میکردم که اونها اینهمه غذاهای خوشمزه رو از کجا میارن چون هیچکس بجز ما 3 تا اینجا نبود، هیچ مغازه ای هم نبود. به نظر این یکی از اون مسائلی که من هرچقدر هم سعی کنم نمیفهمم.
طبقه بالا پر از اتاقهایی بود که من هیچوقت ندیده بودمشون، اگه بخوام صادق باشم هیچوقتم نمیخوام که ببینم، چیکار باید بکنم اگه تو اون اتاقها پر از موجودات عجیب باشه...
و مطمئن بودم که هست.
وقتی به خودم آمدم جلوی اتاق خواب جکسون بودم. که الان دو نفری ازش استفاده میکردیم.
اینجا تنها جاییه که توش احساس امنیت میکنم.وقتهایی که حوصله نداشتم جک میذاشت اونجا تنها باشم و مزاحمم نمیشد. این از خوبی هایی بود که بخاطر قدرت ها پیدا کرده بود، اینکه میفهمید کی حوصله ندارم و میخوام تنها باشم.
رفتم تو اتاق و درو بستم، یه لبخند بزرگ روی لبم شکل گرفت وقتی دیدم اتاق پر از شمع های عطری که همرو قبل رفتن روشن کرده. جکسون بهم گفته بود تا وقتی بر میگرده برم تو اتاق و یکم ریلکس کنم بهم پیشنهاد داد از کتابخونه ام استفاده کنم چون اونجا پر از کتابایی که تا حالا هیچوقت تو زندگیم ندیدمشون.
قبل اینکه بره یه لبخند احمقانه زد و گفت که یه کتاب برام پیدا کرده که وقتی نیست بخونم و گذاشتش روی تخت. یه کتاب کلفت با جلد چرم مشکی و یه حکاکی زیبا روش.
کتاب و باز کردم ولی صفحه هاش خالی بود. واقعا ناراحت شدم. چرا جکسون همچین بازی مسخره ای رو برنامه ریزی کرده بود؟! شمع های روشن و این کتاب احمقانه، چرا من باید اولش بخاطر این کاراش احساس عشق میکردم؟!!
با عصبانیت کتاب و پرت کردم، به دیوار کنار تخت خورد و باز روی زمین افتاد. دستام و تو سینم جمع کردم و روی تخت نشستم. آرزو کردم جک زود بیاد تا بتونم یه لگد درست در کونش بزنم. خوابم گرفته بود روی تخت دراز کشیدم هنوز چشمهام و نبسته بودم که یکی در زد. میدونستم جینه برای همین گفتم بیاد تو. جین یونگ اومد و معذرت خواست که مزاحم خوابم شده.
چشمهام و مالیدم " نه، مزاحم نیستی ... " سعی کردم کاری کنم که خواب از سرم بپره.
" خوبه " تو قسمتی از اتاق که سایه و تاریک بود ایستاده بود. بلند شدم و روی تخت نشستم تا بتونم چهرشو ببینم اما موفق نشدم، اونم از تاریکی بیرون نمیومد.
" جین، همه چی خوبه؟"
صداش خیلی سرد بود و این باعث شد موهای تنم سیخ بشه " در واقع، از این بهتر نمیشه، عالیه "
ESTÁS LEYENDO
💢I Married the Devil!💢
Fantasíaاین اتفاق زمانی که ما هنوز خیلی جوان بودیم افتاد؛ تو سن 18 سالگی ازدواج کردیم. خانوادم کاملا مخالف این کار بودن و هیچوقت هم باهامون موافقت نکردن؛ اونها هیچوقت جکسون رو قبول نکردن، اگه بخوام صادق باشم همیشه میگفتن یه چیزی درباره اون درست نیست. مادرم...