شش ماه مدت زیادیه. من تو این مدت خیلی تغییر کردم. رئیس قدیمم با خوشحالی من رو برگردوند سر کار، البته بعد اینکه بم بم کلی پاچه خواریش رو کرده بود، ولی من دو هفته قبل استعفاء دادم. حس میکردم استعدادهام و از دست دادم و دیگه هیچ کدوم از عکسهایی که میگرفتم و دوست نداشتم. اگه بخوام صادق باشم، اونا افتضاح بودن.
ذهنم تمام مدت درگیر جکسون بود. تعجب میکردم که چطور جک و تکیون هنوزم نتونستن جونهو و مادرش رو پیدا کنن و همه چیزو درست کنن.
من دیگه مثل قبل نبودم. یادم نمیاد همه اینا از کی شروع شد... اول الکل و سیگار، بعد هم مواد. موهای قهوه ایم و سیاه کرده بودم و نوکاش رو هم یکمی قرمز، اطرافش و کوتاه کرده بودم. تمام لباسهام و دور انداختم و لباسهای جدید گرفته بودم که رنگ همه اونا سیاه بود.
فکر کنم این روزا استایلم مثل خیابونی ها شده بود. کاملا تغییر کرده بودم، ولی هنوزم دلتنگ جک بودم. اونقدر دلتنگش بودم که بعضی وقتها نمیدونستم این درد و چه طور تحمل کنم. مواد بهم کمک میکرد اعصابم رو آروم و ذهنم رو خالی کنم.
صدای زنگ در اومد، انگار این صدا رو از دور دستها میشنیدم. حتی دیگه اونقدر اهمیت نمیدادم که اون پودر سفیدی که روی میز جدید ریخته بود و جمع کنم. رو پاهای لرزونم ایستادم و خودم و به سمت در کشیدم.
وقتی صدای عصبانی بم بم رو شنیدم آه کشیدم، میگفت که در و باز کنم. تو این یه هفته اخیر اون هر روز به اینجا سر میزد البته در و باز نمیکردم. چند ماه قبل بهم یاد داده بود که چطور از ذهنم در برابر دیگران محافظت کنم. منم خیلی خوب یاد گرفته بودم. واسه همین هم دیگه احتیاجی نبود که ببینمش، دیگه کاری باهاش نداشتم. دیدنش فقط باعث میشد کلی خاطرات دردناک یادم بیاد.
داد زد " میدونم اونجایی مارک توان! " خوب، اگه اینقدر اصرار داشت میزاشتم بیاد تو... چشمهام و چرخوندم کلید رو زدم و در ورودی رو هم باز کردم و به اتاق پذیرائیمون برگشتم. من هنوزم از پسوند مون استفاده میکنم با اینکه فقط یه نفر اینجا زندگی میکنه. حوصله نداشتم جلوی در منتظرش بمونم.
" قسم میخورم مارک له... " حرفش و قطع کرد. اونقدر سرم و چرخوندم تا دیدم داره به خونه نگاه میکنه، آره این مدت اصلا حوصله تمیز کاری نداشتم " هت میکنم... این جا چه اتفاق کوفتی ای افتاده؟ "خودم و روی مبل پرت کردم. چشمهام و بستم و یه نفس عمیق کشیدم. مواد کم کم داشت تاثیرش و روم میزاشت و برای همینم یه لبخند رو لبم شکل گرفت. صدای قدمهای بم و که داشت وارد پذیرائی میشد شنیدم... مطمئنا متوجه پودر سفید روی میز شده بود.
" بهم نگو که این... "
" کوکائینه " با یه لبخند احمقانه جملشو کامل کردم. چشمهام و باز کردم و با صدای بلند به حالت صورتش خندیدم. با نگرانی نگام میکرد. بدون دلیل حس بهتری داشتم، الان کاری کرده بودم که ذهنم با چیز دیگه ای مشغول شه به جز جکسون.
" اوه، مارک... " بم بم سرشو تکون داد. خودشو روی مبل کناریش پرت کرد و صورتشو با دستهاش گرفت " با خودت چیکار کردی؟ "
" هیچی " خندیدم ولی نگاه بمی ساکتم کرد " ببین، احتیاج نیست نگرانم باشی "
" نگرانت باشم؟ نه، من برات میترسم مارک " خودشو روی مبل جلوتر کشید " فکر کردی با این کارها جکی زودتر بر میگرده؟ مارک اون بهت قول داده که برگرده. با خودت چه فکر احمقانه ای کردی که این کارها رو میکنی "
عصبانی شدم " فقط جک میتونه بفهمه تو ذهن من چه خبره، فهمیدی "
" فکر میکنی اگه تو این شرایط ببینت چی میگه، ها؟ "
" بم بم... " لحنم هشدار دهنده بود. داشتم بی نهایت عصبانی میشدم.
" حتی منم به سختی تونستم بشناسمت مارک، تو عوض شدی "
بلند شدم " فکر میکنی خودم نمیدونم " دستهام و مشت کردم، از عصبانیت میلرزیدن. بم بم هیچی نمیگفت پس منم با داد ادامه دادم " فکر کردی این برای من راحته؟ اینکه منتظرش باشم تا برگرده و فقط به امید همین زنده باشم؟ "
" من منظورم این... "
" البته که منظورت این نبوده " برای چند ثانیه فقط تو چشمهای همدیگه زل زدیم. آرزو میکردم قدرت این و داشتم که ذهن بمی رو بخونم چون صورتش هیچ حسی رو نشون نمیداد " ولی تو درست میگی، من عوض شدم. ولی نه اونطوری که تو فکر میکنی بم بم " با بدگمانی نگام کرد " من قوی تر شدم "
YOU ARE READING
💢I Married the Devil!💢
Fantasyاین اتفاق زمانی که ما هنوز خیلی جوان بودیم افتاد؛ تو سن 18 سالگی ازدواج کردیم. خانوادم کاملا مخالف این کار بودن و هیچوقت هم باهامون موافقت نکردن؛ اونها هیچوقت جکسون رو قبول نکردن، اگه بخوام صادق باشم همیشه میگفتن یه چیزی درباره اون درست نیست. مادرم...