بدون اینکه حتی متوجه بشم آخر هفته هم گذشت. جکسون هنوز به خونه نیومده، هیچکس ندیدتش و تلفنشم هنوز خاموشه، هیچ نشونه ای ازش نیست.
الان دیگه پلیس هم دنبالش میگرده چون 48 ساعت تموم شده ولی اونا هم نشونه ای پیدا نکردن. این باعث شده تمام امیدی که داشتم رو هم از دست بدم.
وقتی سه شنبه هم سره کار نرفتم بم بم آمد تا بهم سر بزنه، با خودش غذا و یه فیلم اورده بود تا ببینیم و شاید حواس من پرت بشه. جلوش کم اوردم و قبول کردم تا ذهنمو از همسر گم شدم منحرف کنه. ولی نمیتونستم نگاه دلسوزانه ای که تمام مدت روم بود رو هم نادیده بگیرم.
یکدفعه پرسید " مارک تو اصلا تو این 4 روزی که اون گم شده چیزی خوردی؟"
چایی که برام ریخته بود و رو میز گذاشتم و چشمهای خستم رو بالا اوردم بهش نگاه کردم و گفتم " البته که خوردم ..."
امیدوار بودم وقتی میبینه حوصله حرف زدن در اینباره رو ندارم موضوع رو عوض کنه.
بم بم با لحن خشنی گفت " مارک توان، تو احتیاج به غذا داری " نگاهش کاملا مخالف لحنش بود " اینکه به خودت گرسنگی بدی باعث نمیشه جکی زودتر برگرده "
آه کشیدم " میدونم...فقط خیلی خسته ام"
بمی اینبار به ارومی گفت " میدونم خسته ای " به سمتم آمد و من و تو آغوش گرفت و باعث شد بزنم زیر گریه.
بین اشکهایی که با سرعت از چشم هام پایین میومد و جلوی لباسش رو خیس میکرد زمزمه کردم " دلم براش تنگ شده، پس چرا نمیاد خونه؟ " میدونم بیچاره بنظر میومدم ولی اهمیتی نداشت. نمیتونستم احساساتم رو به کسی نشون بدم ولی حالا که بم بم ازم میخواست که اینکارو بکنم با صمیم قلب قبول کردم.
بمی زمزمه کرد " برمیگرده " با اینکه میدونستم از حرفهایی که میزنه مطمئن نیست ولی سرم و در تاییدشون تکون دادم " اون پیشت برمیگرده، جکسون هیچوقت ولت نمیکنه "
همینطور که بم سعی میکرد آرومم کنه، گریم شدیدتر میشد.
وقتی آرومتر شدم ادامه داد " فقط باید یکم صبر کنیم. تو باید به زندگیت ادامه بدی، اینکار این معنی رو نمیده که بیخیالش شدی فقط نمیتونی همیشه اینطوری رفتار کنی " با چشمهای قرمز بهش نگاه کردم.
شروع به نوازش موهام کرد " متوجه میشی چی میگم ؟"
مطمئن شد که وقتی از روی موافقت سرم و تکون میدم به چشماش نگاه کنم.
از بغلش بیرون آمدم " من باید برم دستشویی "
با نگرانی نگام کرد ولی اهمیت ندادم و سمت دستشویی دوییدم. درو پشت سرم بستم، چراغم روشن نکردم، فقط پشت در نشستم، ذهنم کاملا بهم ریخته بود...
نمیدونم چه مدت بود که تو تاریکی نشسته بودم و فقط به روبرو خیره بودم بدون اینکه چیزی ببینم. انگار از یه فاصله دور میشنیدم که بمی داره با موبایلش صحبت میکنه و خیلی هم مهم نبود چی میگه احتمالا مثل همیشه یوگ بود.
اما یهو تلفن خودم زنگ خورد.
از روی زمین بلند شدم و قفل درو باز کردم، دوییدم بیرون تا گوشیمو پیدا کنم، هنوزم همونجایی که قبلا پرتش کرده بودم افتاده بود.
مطمئن بودم که این عکس جکیه که رو صفحه گوشی افتاده، اسمش جلوروم بود و آهنگی که مخصوص شماره اون گذاشته بودم گوشم و پر کرده بود.
حتی یه ثانیه هم واسه جواب دادن هدر ندادم.
" جکسون ؟" و دوباره شروع به گریه کردم.
صدای آشناش تو گوشم پیچید " مارک "
زانوهام تحمل وزنم رو نداشت روی زمین نشستم در حالی که گریه میکردم دستهای بم بم و رو شونه هام حس کردم که سعی میکرد ازم حمایت کنه و دلداریم بده.
همونطور که کل بدنم میلرزید ازش سوال میکردم " کجایی؟ حالت خوبه؟ صدمه دیدی؟ "
دوباره صداش و شنیدم " مارکی ... گریه نکن "
حرف زدنش یه مشکلی داشت، از جمله های کوتاه استفاده میکرد و هیچ احساسی تو صداش نبود.
با ترسی که تو صدام معلوم بود پرسیدم " جکسون؟ جکی چی شده؟"
زمزمه کرد " مارک تنهایی؟ " قبل از اینکه بتونم جواب بدم دوباره گفت " به بم بم بگو بره، بعد ازاینکه رفت من میام اونجا "
تماس قطع شد، با ناباوری به صفحه گوشی نگاه میکردم.
بمی پرسید " خب؟"
نمیدونستم درباره حرفهای جکسون چطوری بهش توضیح بدم.
فکر کنم به خاطر آدرنالینی که تو تنم تولید شده بود سریع گفتم " تو باید بری... "
جکسونم نزدیک بود و من باید واسه اینکه اون بتونه بیاد خونه بم بم رو بیرون میکردم.
یه قدم عقب رفت " چی؟ مارک میشه توضیح بدی که چه اتفاقی افتاده؟"
به سمت در هلش دادم و درو باز کردم، ژاکتش و دادم دستش. با کلافگی ناله کردم " نمیدونم، خواسته تنها باشم وگرنه نمیاد!"
" اما مارک..." بدون اینکه به حرفش گوش بدم رو به عقب هلش دادم تو اون لحظه هیچی برام مهمتر از این نبود که تا چند دقیقه دیگه جکسون رو ببینم، با چشمام ازش معذرت خواستم و کفششو بهش دادم قبل اینکه درو روش ببندم. بعد از چند لحظه که مطمئن شدم رفته نفسم و که تا اون موقع نگهش داشته بودم با صدا بیرون دادم .
برگشتم به اتاق پذیرایی، ذهنم و بدنم تحت کنترل خودم نبود.
صدای چرخیدن کلید تو قفل در آمد و در باز شد، از جام پریدم و دوییدم سمتش، ولی مردی که وارد آپارتمان شد جکی من نبود، فورا این رو متوجه شدم. لباسهای اونو پوشیده بود، صدا و مدل موی اون رو داشت، صورتش کاملا شبیه اون بود، ولی اون جکسون نبود، سرجام یخ بستم.
مرد بهم لبخند زد " مارک..."
مغزم یچیزی رو داد میزد اما من نمیفهمیدم داره چه اتفاقی میوفته و اون مرد هم بهم نزدیکتر میشد.
یه حسی دربارش داشتم که باعث میشد تمام تنم شروع به لرزیدن کنه.
دقیقا روبروم ایستاد و با دوتا دستش دو طرف صورتم رو گرفت، با انگشتاش گونم رو لمس کرد و فهمیدم که بدنم چقدر به این لمس ها تمایل داره، با نوازشهاش چشمامو بستم .
به آرومی گفت " دلم برات تنگ شده بود مارکی " وقتی چشمهامو باز کردم یه حس نا آشنا تو نگاهش بود. قبل اینکه بتونم حرکتی بکنم مچ دستم و گرفت و پیچوند مجبور شدم پشتم و بهش بکنم تا درد دستم قابل تحمل تر بشه.
" تو کی هستی ؟" با این جمله باعث شدم دستم رو محکمتر فشار بده.
" البته که من همسر دوست داشتنیتم "
با درد گفتم "نهههه..." اون بدون اینکه دستم رو ول کنه هولم داد به سمت اتاق و با شدت روی تخت پرتم کرد.
سرم محکم به دیوار بالای تخت خورد و از درد ناله کردم.
مرد شروع به صحبت کرد " خوشحال نیستی من رو دوباره میبینی؟ "
سرم و یکم چرخوندم و دیدم پایین تخت ایستاده بدون توجه به خشم تو چشماش گفتم " تو همسر من نیستی " عقلم بهم میگفت بیشتر از این عصبانیش نکنم ولی من هیچوقت حرف گوش کن نبودم " تو جکسون من نیستی "
خیلی سریع حرکت کرد تو یه چشم بهم زدن سرم و تو متکا فشار داد زانوش و روی کمرم گذاشت، با یکی از دستهاش موهام و عقب کشید و با دست دیگش دو تا دستام و پشتم نگه داشته بود.
با خشم موهاموعقب کشید و با نفسهای داغش کنار گوشم گفت " تو چرا اینطوری شدی مارک؟"
موهام و بیشتر کشید و با لبهاش به پوست گردنم حمله کرد. گردنم تو حالت دردناکی بود ولی نمیتونستم حرکتی بکنم.
خوب قسمتهای حساس گردنم رو میشناخت و با بوسه ها و گازهای کوچیک بهشون حمله میکرد، منم سعی میکردم خودمو از چنگش آزاد کنم.
ولی هیچی نصیبم نشد جز اینکه موهام محکمتر کشیده شد، همونطور که گریه میکردم وقتی دندوناشو تو گردنم فرو کرد از درد فریاد زدم، از روی سوزشی که داشتم میدونستم با فشار دندوناش پوست و گوشتم پاره شده.
دستی که تو موهام بود شل شد و من از روی آسودگی قبل اینکه بتونم جلوی خودمو بگیرم آه کشیدم. متوجه شد و صدای خندش کل اتاق رو پر کرد "پس داری لذت میبری " این آسودگی وقتی فهمیدم داره دستام و میبنده از بین رفت، هنوز به تلاشم واسه آزادی ادامه میدادم ولی بدون موفقیت.
زانوش هنوز رو کمرم بود تا مطمئن بشه نمیتونم تکون بخورم، سرم و چرخوندم تا ببینم داره چیکار میکنه، با گرسنگی نگاهم میکرد دستاش به سمت تیشرتم رفت و با یه حرکت پارش کرد.
نفسم برید میدونستم الان کمرم برهنه است و اون داره با چشمهاش همه جاش رو دید میزنه.
شلوار و لباس زیرم رو هم با یه حرکت بیرون کشید ، حالا دیگه همه بدنم لخت بود، زانوش و از رو کمرم برداشت، ولی با نگاه کردن تو چشماش فهمیدم اگه الان هر حرکتی بکنم به ضررم تموم میشه.
YOU ARE READING
💢I Married the Devil!💢
Fantasyاین اتفاق زمانی که ما هنوز خیلی جوان بودیم افتاد؛ تو سن 18 سالگی ازدواج کردیم. خانوادم کاملا مخالف این کار بودن و هیچوقت هم باهامون موافقت نکردن؛ اونها هیچوقت جکسون رو قبول نکردن، اگه بخوام صادق باشم همیشه میگفتن یه چیزی درباره اون درست نیست. مادرم...