آشکار کردن

2.3K 331 7
                                    

وقتی صدای گوشیم رو شنیدم از ترس سرم به دیوار پشت تخت خورد، به حالت نشسته خوابم برده بود.
با احتیاط از تخت پایین امدم، سعی کردم تا جایی که ممکنه خودم و سریعتر به گوشی برسونم، نمیخواستم جکی رو بیدار کنم اونم تو این شرایط که انگار داشتم فرار میکردم. خوشبختانه اونم اصلا تکونی نخورد .

به سمت گوشیم دوییدم، بم بم بود.
زمزمه کردم " سلام..."با اضطراب به در اتاق زل زده بودم که موقع بیرون امدن با احتیاط بسته بودمش. واقعا نمیخواستم بیدار بشه نباید میدید دارم با گوشی حرف میزنم، نمیدونستم اگه ببینه و فکر کنه دارم همه چیو درباره دیشب به یکی میگم چیکار میکنه.
بمی گفت " سلام، مارک چرا اینقدر آروم حرف میزنی؟"
جواب دادم " آخه اون خوابیده، بعدا بهت زنگ میزنم باشه؟"
امیدوار بودم که بم تاکیدم رو متوجه بشه و بیخیال شه ولی البته که نفهمید، اون کسی بود که میخواست همه اطلاعات رو درباره همه چی و همه کس بدونه.
صداش مرموز شد " مارک، بگو چه اتفاقی افتاده؟"

" بهت گفتم من بعدا ..." شوکه شدم گوشی از تو دستم بیرون کشیده شد، وقتی برگشتم، جکسون پشتم ایستاده بود و با اخم نگاهم می کرد.
گوشی رو کنار گوشش برد " بعدا بهت زنگ میزنه بم بم " تماس رو قطع کرد.
نمیدونستم چیکار کنم فقط با دهن باز نگاهش میکردم. وحشت زده بودم اصلا نمیتونستم عاقلانه رفتار کنم. میدونم باید یه راهی پیدا میکردم و از دستش فرار میکردم ولی من هنوزم به طور عجیبی بهش علاقه و کشش داشتم نمیدونم اسم این حس رو چی باید بزارم، هرکاریم که میکرد بازم اون عشقم بود که جلوم ایستاده بود.
با چشمهای درشت شده بهش زل زده بودم ولی هیچکاری نمیکرد و اونم درعوض بهم زل زده بود.
حس قلقلکی که هوا رو بدنم ایجاد میکرد متوجه میشدم ولی نمیتونستم حرکتی بکنم، چشمهاش به سمت بدنم چرخید و من نگاه داغشو رو پوست برهنم حس کردم.
با صدای آروم و لطیفی پرسید " تو چی فکر کردی مارک؟"

متوجه حالت کنایه آمیزی که تو هر کلمه اش بود شدم.
وقتی یه قدم به جلو برداشت به لرزه افتادم بدن لختش رو بهم چسبوند، با دستش گونم رو لمس کرد، وقتی به دستش نگاه کردم حالم بد شد، روش خون خشک شده بود، میدونستم ماله منه. خاطره اینکه دیشب بهم تجاوز کرده جلوی چشمم آمد و احساس کردم دارم بالا میارم.
خودشم متوجه دستش شد یهو اون رو پایین انداخت، این کارش باعث تعجبم شد مخصوصا که ازم دور شد و روی مبل نشست. با چشمهای خشمگینش بهم نگاه میکرد ولی من متوجه احساسی که پشت این نگاه بود نمیشدم. سوالشو تکرار کرد " من ازت پرسیدم، چی فکر کردی؟"
قبل اینکه جواب بدم اب دهنم رو قورت دادم " تو... " همین یه کلمه باعث شد محکم چشمامو ببندم که اشکام نریزه زمزمه کردم " چه اتفاقی ... برات ... افتاده؟" و روی زانوهام افتادم.
با لحن تندی گفت " هیچ اتفاقی برام نیوفتاده "

به خاطر صدا به خودم لرزیدم، این صدا ماله همون کسی بود که دیشب اون کارهارو باهام کرد، چشمامو باز کردم دقیقا جلوی من ایستاده بود و بینیم فقط چند میلیمتر با پاهاش فاصله داشت.
زمزمه کردم " چرا؟ "میدونستم تو اون لحظه حتی یه کلمه هم نباید بگم فقط باید یه راه پیدا کنم برای فرار اما ...
یکدفعه شروع به گریه کرد " اوه ... مارکی ... " صدای همیشگیش برگشت و اونم روی زانوهاش افتاد، چشمهای آشناش دوباره به من زل زد حالا اونها پر از اشک بودن، چشمهاش از ترس گشاد شدن و زمزمه کرد " خدای من ... من چیکار کردم؟"

💢I Married the Devil!💢Kde žijí příběhy. Začni objevovat