آزادی

730 111 8
                                    

(جکسون )
بخاطر درد شدیدی که پایین کمرم حس میکردم ناله کردم. برای اولین بار بود که نشونه مشترک بین من و مارک میسوخت و درد میکرد. از اولم حدس میزدم یروزی این نشونه ظاهر میشه چون اتصال و احساس بینمون هر روز قوی تر و عمیق تر میشد، ولی نمیدونستم این حس ها رو بهم میده و اینطوری عمل میکنه.
یه نفر به در ضربه زد و باعث شد بلیزم و خیلی سریع پایین بکشم. صدای تکیون بود        " جک، یه مشکل بزرگ داریم "
آه کشیدم، از تحمل و حل کردن اینهمه مشکل خسته شدم.
ناخداگاه یاد اون خونه افتادم. اونجا هم هیچ کمکی بهمون نکرد. راستش حتی نتونستم درست اونجا رو ببینم. من و تکیون رفتیم و وارد خونه شدیم، قرار شد نیکون هم بیرون بمونه و هوای ما رو داشته باشه ولی اتصال بین اون و وویانگ اونقدر ضعیف شده بود که دیگه بیشتر از این نمیتونستن دوام بیارن و از هم دور باشن. اونها سالها بود که اینهمه مدت از هم دور نشده بودن و این فاصله یه جورایی شوک بزرگی واسه اتصالشون بود. پس همینم مجبورش کرد بره. با ذهن رفتنشو بهم خبر داد ولی باعث شد مشکلات ما بیشتر بشه.
کنار در ورودی بودم که تکیون با سرعت از خونه خارج شد. عطری که ازش به مشامم رسید فقط جملاتی که از دهانش بیرون میومدن رو ترسناک تر میکرد. داد میکشید، داد میکشید و میگفت فرار کن. چیز دیگه ای نمیگفت، نمیگفت چی باعث این حالتش شده ولی این رفتارهاش اونقدر حواسم و پرت کرد و پریشونم کرد که نفهمیدم یه اسکلت مرده داره به سمتم میاد. بازوهاش دور بدنم حلقه شد و از همه بدتر اینکه من نمیتونستم وارد ذهنش بشم. اولین باری بود که به یه مرده اینقدر نزدیک بودم و نمیدونستم که نمیتونم با قدرت هام باهاش بجنگم. لااقل با قدرت های ذهنیم نمیتونستم.
در عوض سعی کردم از قدرت های بدنیم استفاده کنم تا از شرش خلاص شم. خوشبختانه اون خیلی از من ضعیف تر بود و بدنش چیزی جز استخوان و پوست روش نبود. درست قبل اینکه بتونه دندوناش و توی شونم فرو کنه بدنم و ازش جدا کردم.
به سمت جایی که تکیون اونجا خشکش زده بود دوییدم، نفس نفس میزدم. اون فقط به روبروش زل زده بود. منم به همونجا نگاه کردم، کنار خونه، همون کسی که چند دقیقه پیش من و بین بازوهاش داشت، ایستاده بود. هیچ چیزی حرکت نمیکرد... حتی باد هم نمی وزید...اون مثل یه تندیس ترسناک اونجا بود.
تکیون زمزمه کرد" اونجا پر از این موجوداست؟ لطفا جک، بیا بریم "
جوابی برای سوالش نداشتم، با قدمهای آروم بدون اینکه برگردیم، عقب عقب رفتیم. وقتی چند متر از خونه دور شدیم شروع به دوییدن کردیم. تا اونجایی که میدونستم انرژی های تو خونه فقط میتونستن اطراف خونه رو کنترل کنن ولی مطمئن نبودم که بدنهای مرده دنبالمون هستن یا نه.
از اونجایی که نمیتونستم از قدرت های ذهنیم روشون استفاده کنم نباید تکیون یا خودم رو تو خطر مینداختم. پس به دوییدنمون ادامه دادیم...
" جک، صدامو میشنوی؟  " جمله تکیون من و از این خاطرات بیرون آورد و بدون اینکه بهش اجازه بدم درو باز کرد و اومد تو.
با صدای بلند گفتم " تا حالا بهت گفتم چقدر از این اخلاقهای گندت بدم میاد تکیون؟ " جوری نگاش کردم تا بفهمه که واقعا از دستش عصبانی نیستم. قبل اینکه ازش بپرسم منظورش از مشکل چیه بلیزم رو مرتب کردم.
" جک قبل اینکه چیزی بگم میخوام مطمئنم کنی که پس نمیوفتی "
با سرعت از روی تخت بلند شدم. همین الانشم ضربان قلبم و حس نمیکردم " درباره مارکه؟ "
اون سرشو به طرفین تکون داد ولی حالت صورتش باعث نشد که حالم بهتر بشه " درباره جونهوئه "
" لعنتی، لعنتی " با مشت به دیوار زدم و پشتم و بهش کردم. دستهام و بردم لای موهام و سعی کردم یکم آروم شم ولی جواب نداد " الان اون احمق کجاست؟ "
" نتونستم مسیرش و خوب تشخیص بدم. انگار یه بار کنار خونه قدیمیشون ظاهر شده ولی الان دیگه اونجام نیست "
داد زدم " قسم میخورم وقتی دستم بهش برسه میکشمش " تو اتاق راه میرفتم. با لگد به دیوار زدم. جونهو همه چی رو خراب میکنه. اگه رفته باشه تو اون خونه چی. لعنتی من هیچ نقشه ای برای نجاتش ندارم. اون امکان نداره بتونه از خودش مراقبت کنه. اون مثل یه تیکه گوشت بین دستهای اون اسکلتهاست.
اگرچه که مطمئن نیستم اونها اصلا چیزی بخورن...
برگشتم سمت تکیون" سعی کن تا جای ممکن زودتر پیداش کنی، اگه نتونستی میرم نزدیک اون خونه تا ببینم رفته اونجا یا نه " سرشو تکون داد، زیر لب خداحافظی کرد و رفت. همین که در اتاقم بسته شد روی زمین نشستم و کتابی رو که زیر تخت قایم کرده بودم بیرون آوردم. نمیدونم چرا ولی حسم میگفت قبل اینکه برم به اون خونه بهتره یبار دیگه یه نگاهی بهش بندازم.
دوباره ذهنم منحرف شد، این نشانه مشترکم با مارک درست روز قبل اینکه مجبور به فرار از اون خونه لعنتی بشیم به وجود آمده بود. بعد اینکه به خونه برگشتیم من خودم و زیر انواع کتابها مدفون کردم تا یه دلیل قانع کننده براش پیدا کنم. میدونستم که این علامت اتصال بین من و مارکه، ولی چرا این روی بدن من هم ظاهر شده بود؟ من فکر میکردم این فقط رو مارکی نمایان میشه... خوب چون این من بودم که... انجامش میدادم... میفهمید که.
یه کتاب تو کتابخونه پیدا کردم اول خیلی بهش اهمیت ندادم ولی الان میتونم بگم که مثل یه گنجینه برام با ارزش بود.
طبق چیزی که کتاب میگفت، این نشانه، اتصال ما رو یجورایی فیزیکی میکرد یعنی اگه هر کدوم از ما اتفاقی براش می افتاد و یا هر احساسی درونش ایجاد میشد اونیکی هم از طریق این نشونه متوجه میشد و حسش میکرد. فهمیدم که این تصویر سمبل خانوادگی ما بوده، یه حلقه درون آتش، از روز آفرینش این سمبل خانواده شیطان بوده.
چیزی که نمیفهمیدم این بود که چرا این نشونه روی من هم ظاهر شده و چرا الان؟ من و مارک 10 سال بود که باهم بودیم و منم که نزدیک 2 ساله این نیروها رو دریافت کردم. پس چرا الان؟ اولین باری که فهمیدم میتونم طرف دیگم رو کنترل کنم سعی کردم این نشونه رو روی بدنش ایجاد کنم، ولی عمل نکرد، هیچ تصویری به وجود نیومد. و بعد مرگ جین هم حتی دیگه سعی نکردم انجامش بدم، چون مطمئن بودم که دیگه جای مارک امنه و کسی نیست که آزارش بده البته...بجز خودش... یکدفعه حرفهای جین یونگ تو سرم تکرار شد، خاطراتی که سعی کرده بودم فراموش کنم ( بدن و ذهنش داروهایی که بهش دادم و پس میزنه. هرکاری که میکنم نمیتونم بهش دست پیدا کنم. چه طوری اینکارو باهاش کردی؟ )

با دستهام سرم و گرفتم، یعنی ممکنه بخاطر تلاشم برای ایجاد نشونه... جین هم از همین  تعجب کرده بوده که چرا وقتی هیچ نشونه ای وجود نداره اتصال ما اینقدر قویه.
میدونم که این نشونه مثل یه پیمان عمل میکنه، از زمانی که این تصویر روی بدن یکی از ما شکل بگیره دیگه هیچکس نمیتونه اتصال بینمون و بشکنه. حتی کشتن یکی از ما هم برای شکستنش کافی نیست، برای همین هم هست که بعد از مردن یکی از دو طرف اونیکی هم در مدت کوتاهی میمیره... اوه پس دیگه گزینه فراموشی تو رابطمون وجود نداره...
یعنی جین متوجه چیزی نشده؟ تعجب آوره اون خیلی تو این مسائل از من باهوش تر بود، میتونست یه جوابی برای سوالم پیدا کنه فقط اگه هنوزم زنده...
بلیزم و بالا دادم و به تصویرم تو آینه نگاه کردم " چرا اون نتونسته اتصال من و مارک رو بشکنه؟ "دوباره بلیز و پایین انداختم لبخند زدم، دیدن این تصویر چقدر آرامش بخش بود، روی تخت دراز کشیدم و کتاب و باز کردم. شب پیش کامل خوانده بودمش ولی آرزو میکردم که یسری چیزهای مهم و جا انداخته باشم که تو رسیدن به جواب سوالام بهم کمک کنه.
در آخرم کتاب هیچ کمکی بهم نکرد. پا شدم و عمارت و برای پیدا کردن یه نقشه قدیمی از اون خونه لعنتی زیر و رو کردم. تو کتابخونه زانو زده بودم که جونهو و تکیون وارد شدن. از بالای شونم بهشون نگاه کردم به نظر میومد خیال تکیون راحت شده ولی جونهو داشت از عصبانیت منفجر میشد. خیلی آروم از روی زمین بلند شدم.
رفتم سمتش و تو چشمهاش نگاه کردم " برای چی اومدی اینجا؟ "
غر زد " فکر کنم میدونی چرا " تکیون همیشه میگفت جونهو وقتی عصبانیه مثل مار خطرناک میشه و من الان که داشتم هیونگم و میدیدم که از عصبانیت میلرزه میتونستم بگم که با تکیون موافقم.
سعی کردم خشمی تو صدام نباشه ولی نتونستم درخشیدن چشمهام رو از روی عصبانیت کنترل کنم " بهت گفته بودم از اینجا دور بمون " تکیون متوجه حالم شد و سعی کرد از طریق ذهنم یکم آرومم کنه ولی من حتی بهش اجازه ندادم که اینکارو شروع کنه و متوقفش کردم. جونهو حتی یکم هم به خشم من اهمیت نمیداد و هنوزم باهام جرو بحث میکرد.
" منم بهت گفتم که حتما مادرم رو پیدا میکنم "
تکیون زمزمه کرد " جونهو... " دستش و روی شونه اون گذاشت تا یکم آرومش کنه. ولی اون دستش رو پس زد.
اینبار حتی سعی نکردم تن خشمگین صدام رو کنترل کنم " برام مهم نیست. تو نمیری اونجا و جونت و به خطر نمیندازی، همین!! " جونهو ناامیدم کرده بود. با گفتن این جمله پشتم و بهشون کردم و نقشه ای رو که قبل ورودشون پیدا کرده بودم روی زمین باز کردم و نشستم. این روش من بود که بهشون بفهمونم این مکالمه تموم شدست.
فکر میکردم از اتاق بیرون رفتن پس صدای نفس نفس زدنشون من و ترسوند. سرم و چرخوندم و با چشمهای پر از سوالم نگاهشون کردم. هر دو شون با تعجب و هراسون بهم نگاه میکردن " چیه؟ " این حالتشون آزارم میداد.
جونهو فریاد زد " تو نشانه داری؟ " اگه تو شرایط دیگه ای بودیم بخاطر این عکس العملشون میخندیدم ولی الان فقط اخم کردم و با بی حوصلگی پرسیدم " خوب مشکلش چیه؟"
تکیون با ناباوری نگام کرد " چرا بهمون نگفته بودی؟ "
یکم صدام و بلند کردم، پا شدم و بهشون زل زدم " برای چی باید میگفتم؟ "
جونهو با طعنه گفت " لااقل میدونستیم که اگه توی احمق چیزیت بشه، مارکی عزیزمون هم صدمه میبینه، اونجوری واسه کشتنت برنامه نمیریختم "  دوباره عصبانی شده بود، با اینکه اینبار یه دلیل دیگه داشت.
به خاطر اسم مارک چشمهام از عشق درخشیدن، دوباره یادم افتاد که چطور این دو نفر سعی کرده بودن وقتی از دست جین نجاتش دادیم اون و ازم بگیرن.
خیلی طول کشیده بود تا به خودم بفهمونم که دور بودنش ازم تو اون زمان بهترین کار بود.
دندونهام و روی هم فشار دادم و گفتم " چیز مهمی نیست، خودم از پسش بر میام. حالام برید " به هم دیگه نگاه کردن، نگاهی که من متوجه معنیش نشدم. وقتی داشتن از اتاق بیرون میرفتن جونهو گفت " هر وقت فهمیدی چرا اون تصویر رو بدن توام هک شده به منم بگو " و در رو بست.
نقشه ام هیچ کمکی بهم نکرد. حتی یه راه مخفی یا تونل هم وجود نداشت که بشه مخفیانه وارد اون خونه شد. نقشه نشون میداد که اونجا هیچ زیر زمینی وجود نداره. اما نمیتونستم چشم بسته به همچی اعتماد کنم. لعنت، اونیکی نقشه ام نشون میده که عمارت من هم هیچ زیرزمینی نداره. این یعنی ممکنه با هر چیزی مواجه بشم. ممکنه زیر خونه پر از دخمه باشه و تنها راهی که بتونم این و بفهمم اینه که خودم برم اونجا.
ناامید کنندست، نقشه رو یه گوشه کتابخونه پرت کردم و شقیقه هام رو مالیدم. حتما باید یه راهی باشه که بدون وارد شدن به اونجا بفهمم چه خبره. ولی خودمم میدونستم که راهی نیست.
وقتی میخواستیم از در وارد بشیم موجودات مرده بهمون حمله کردن پس این راه اشتباه بود.
نشستن و نگاه کردن به این نقشه های قدیمی کار احمقانه ای بود، اومدم بیرون و از پله ها پایین رفتم. گشنم نبود ولی فکر کنم اگه یه حمام داغ بگیرم به ریلکس شدنم کمک کنه.
عطر بدن تکیون و جونهو رو پشت در اتاق پذیرایی حس میکردم. به شانسم لعنت فرستادم چون برای رسیدن به حمام باید از پذیرایی رد میشدم. میخواستم درو باز کنم ولی با شنیدن صدای جونهو سر جام ایستادم. وقتی اسم من و برد باعث شد بیشتر رو مکالمشون تمرکز کنم.
" ولی وقتی مارک هنوز اینجا بود، جک این نشانه رو نداشت مگه نه؟ مارک هم همینطور اونم نداشت "
" میدونم، فکر کنم واسه همینم جین مطمئن بود که میتونه اتصال بینشون و بشکنه. فکر نمیکنم اگه میدونست به این مرحله رسیدن هیچ شانسی واسه خودش در نظر میگرفت "
" ولی من میگم میدونست، اون تو رو برد که مارک رو ببینی مگه نه؟ " صدایی نیومد احتمالا تکیون با سر جوابش و داد " پس چرا الان این نشونه ظاهر شده؟ منظورم اینه که خوب اونها سالهاست که با همن!"
" ای کاش میدونستم. این اتفاق معمولا توی یک یا دو سال میوفته. نمیدونم چرا واسه جکسون اینقدر طول کشیده تا این کار و بکنه... و اینکه چرا خودشم این نشان رو داره "
به اندازه کافی به حرفاشون گوش کرده بودم اونها هم هیچی نمیدونستن، درو باز کردم و رفتم تو. هر دوشون ساکت شدن، هیچ صدایی ازشون نمیومد حتی نفس کشیدن. بدون اینکه بهشون اهمیت بدم یا صحبتی بکنم به سمت حمام رفتم.
دوش رو باز و وان رو پر آب کردم. وارد وان شدم، آب حس خیلی خوبی بهم میداد. توی وان خوابیدم و سعی کردم خودم و آروم کنم. اجازه دادم حتی صورتم هم برای یه دقیقه بره زیر آب. یادم افتاد که وقتی بچه تر بودم و این کار رو میکردم ادوارد همیشه به حد مرگ نگران میشد... من همیشه عاشق این بودم که سرم و زیر آب ببرم تا جایی که ریه هام بهم اجازه میدن اونجا بمونم، از این کار لذت میبردم. خیلی عالیه که حتی شده برای چند دقیقه صدای هیچی رو نشنوی و برای یکبارم که شده مال خودت باشی. ولی خیلی طول نکشید که حسهای قوی ای تمام بدنم و احاطه کرد، احساساتی که نه مال تکیون بودند و نه مال جونهو.
سریع سرم و از آب بیرون آوردم تا بتونم نفس بکشم ولی این احساس ها رهام نکردن، به شدت سرفه میکردم، حس میکردم نمیتونم هوا رو وارد ریه هام کنم، خیلی سخت بود. بدنم تشنه چیزی بود که حتی خودم نمیدونستم چیه. احساس نیاز میکردم!
وقتی بلاخره تونستم راحت نفس بکشم با سرعت دوش گرفتم و آمدم بیرون. فقط یه حوله دور کمرم بسته بودم تا پایین تنم و بپوشونه. تکیون تنها تو پذیرایی نشسته بود، با تعجب بهم نگاه کرد. ولی خوشبختانه دهنش و بسته نگه داشت و هیچی نگفت. نمیدونستم اگه ازم بپرسه چی شده باید چه جوابی بهش بدم. واقعیت اینه که دیگه از شنیدن این سوال خسته شدم!
.
.
هیچ کدوم از ما جرات نداشتیم که حتی حرکت کنیم. هممون جلوی پله های اون خونه ایستاده بودیم و نمیخواستیم پیشقدم بشیم و بریم تو. واقعا دلم نمیخواست جونهو باهامون بیاد ولی اون بعد کلی تلاش تونست نظرم و عوض کنه و الانم هر سه تامون جلوی خونه بودیم، منتظر؛ تا یه اتفاقی بیوفته!!
جونهو زمزمه کرد " من میرم تو، دیگه نمیتونم این وضعیت رو تحمل کنم " سعی نکردم جلوشو بگیرم چون میدونستم فایده ای نداره. حتی نسبت به اینکه با صدای بلند صحبت کرده و از قدرت ذهنیمون استفاده نکرده عکس العمل نشون ندادم. خودمم خسته شده بودم پس منم دنبالش رفتم، درو هل داد و رفت تو. خونه بنظر خالی میومد، یه لایه کلفت گرد و خاک همه جا رو پوشونده بود. ولی همونطور که من و تکیون دیدیم اینجا یسری مرده زیر این سقف زندگی میکنن.
سکوت خونه با صدای نفس های ما شکسته میشد. هیچ چیز عجیبی اونجا نبود. اتاق پذیرایی واقعا مجلل بود. از اونجا خوشم آمد. این خونه بدست بابای نیکون ساخته شده بود که میشد عموی من، برادر پدرم. پس میشه گفت این خونه هم جزء دارایی ما بود.
سکوت خونه باعث میشد موهای تنم سیخ بشه. یه مشکلی وجود داشت مطمئنم، ولی نمیدونستم چی. یادم اومد که چطور اون مرده من رو تو دستهاش اسیر کرده بود بدون اینکه بفهمم یا بتونم کاری بکنم و این بیشتر نگرانم میکرد. دور و برم و نگاه کردم، یه اتاق پشت پذیرایی نظرم و جلب کرد. در اتاق باز بود ولی این معنی رو نمیداد که یه چیزی توش مخفی نشده باشه، برای همینم خیلی آروم و با احتیاط رفتم تو.
اونجا یه کتابخونه کوچیک بود ولی وقتی دقیق تر نگاه میکردی یکی از طبقه ها بیشتر از حد عادی برآمده بود، به نظر مشکوک میومد. اون طبقه رو فشار دادم و یه صدای کر کننده از پشت سرم آمد. سریع به سمت عقب برگشتم، میترسیدم که یه اتفاقی بیفته. ولی در عوض یه در روی دیوار پشت سرم باز شده بود. آروم بهش نزدیک شدم. درست زمانی که میخواستم دستگیره درو بگیرم، یه نفر کمرم و لمس کرد.
" لعنت،این دیگه چه کوفتیه؟" این جمله تو سرم تکرار میشد، با سرعت برگشتم. یه بدن لاغر و استخوانی درست با یه قدم فاصله از من ایستاده بود. به زمین نگاه کردم بجز رد پای خودم هیچ ردی رو گرد و خاک روی زمین دیده نمیشد. پاهای اون از کف زمین فاصله داشت. داشتم از ترس پس می افتادم. اگر اتفاقی برام بیفته مارکم هم صدمه میبینه.
وقتی اون مرده هیچ حرکتی نکرد و بهم نزدیک نشد و یا حتی ازم دور هم نشد، تونستم بهتر بهش نگاه کنم. اولش سخت بود که تشخیص بدم ولی وقتی بیشتر دقت کردم صورت استخوانی با گونه های خالی و چشمهای سفید ولی در کل آشنا... وقتی فهمیدم کیه نزدیک بود زیر گریه بزنم.
تو ذهنم به جونهو و تکیون گفتم " بچه ها، من یونگجه رو پیدا کردم " هر دوشون با صورت های شوکه درست مثل خودم، وارد اتاق شدن. بهشون گفتم که به گشتنشون دنبال مادر جونهو ادامه بدن. دیدن پسری که تو زمان بچگیم میشناختمش اونم تو این حالت باعث شد تا به فکر بیوفتم که ممکنه مادر جونهو رو هم تو همچین حالتی پیدا کنیم... و واقعا فکر نمیکنم اگه وضعیتش مثل یونگجه باشه بخوام پیداش کنم.
سر جام ایستاده بودم، نمیدونستم با هر حرکتم اون چطوری عکس العمل نشون میده. انگار که زمان کند میگذشت تا اینکه اون به سمتم خیز برداشت و سعی کرد من و بگیره. به سرعت عکس العمل نشون دادم و از انگشتهای استخوانیش دور شدم.
خودم و کنار کشیدم ولی بعد متوجه شدم اونی که یونگجه بهش حمله کرده من نبودم. یه بدن مرده دیگه از دری که من تا چند لحظه پیش جلوش ایستاده بودم بیرون آمد. چشمهام از تعجب گشاد شده بود وقتی که دیدم یونگجه هم خودش و هم اون اسکلت و از پله های پشت در پایین انداخت و تو تاریکی ناپدید شدن. چند لحظه صبر کردم ولی وقتی تنها چیزی که شنیده میشد سکوت بود به آرومی کنار در ایستادم و سعی کردم با قدرت هام تو تاریکی اون پایین رو نگاه کنم. اونا مطمئنا اونجا بودن ولی هیچ صدایی نمیومد.
وقتی هیچکس و ندیدم تصمیم گرفتم برم پایین. هیچ نوری به اونجا نمیرسید. تنها راه اینکه ببینم کجا میرم استفاده از نیروهام بود. نگرانی که کل وجودم و گرفته بود کارو برام سخت تر میکرد، انگار که قدرت هام داشتن بدنم و ترک میکردن. نه من و نه خود نیروها نمیخواستیم این اتفاق بیوفته.
به نیروهام دستور دادم آروم باشن و بزارن خودم این مشکل رو حل کنم. وارد یه راهروی بزرگ شدم آخرش راه دو قسمت میشد یکی راست و یکی چپ. لعنتی، حالا باید از کدوم سمت برم؟ اگه اینجا هم مثل دخمه خودم باشه به این راحتی ها نمیتونم راه خروج و پیدا کنم.
درست وقتی تصمیم گرفتم راه سمت راست و انتخاب کنم، تمام تنم شروع به لرزیدن کرد. دوباره همون حسها وارد بدنم شدن. درست مثل اونروز داخل حمام، نمیدونستم اینا چه حسهایی ان و مال کی ان. مثل این بود که بدنم دوباره تشنه شده و به یه چیزی بشدت احتیاج داره...
خودم و کنترل کردم و رفتم سمت راست، بازم یه در.  باید با نیروهام میدیدم پشتش چیه ولی موفق نشدم. پس تنها راهی که میموند باز کردنش بود.
ای کاش هیچوقت این کارو نکرده بودم.
استخوان ها، جمجمه ها، اسکلت ها... تو اون اتاق بزرگ پر از اینها بود. روی زمین، روی تخت ها حتی میزها و صندلی ها، پر از اونها بود.
با خودم گفتم " من اونو پیداش کردم... " آروم وارد اتاق شدم. وقتی پام روی یکی از استخوان ها رفت و زیر پام خورد شد حس بدی تمام بدنم و گرفت. هرچه قدر بیشتر وارد اتاق میشدم مجبور بودم پام و روی استخوان های بیشتری بزارم. بلاخره وسط اتاقه پر از اسکلت ایستادم.
صدای جابجایی استخوان ها نظرم و جلب کرد. برگشتم و دیدم یونگجه جلوی در ایستاده. اون کاملا جلوی در و گرفته بود و اونجا تنها راه خروج بود. بهش نگاه میکردم در حالی که اون بهم نزدیکتر میشد. هیچ استخوانی زیر پاش خورد نمیشد فقط یکم جابجا میشدن و صدا تولید میکردن.
اسمشو صدا زدم " یونگجه؟ " تعجب کردم که چطور صدام اینقدر ضعیفه. هیچی نگفت ولی همچنان بهم نزدیک و نزدیک تر میشد.
درست وقتی روبروم ایستاد، دهان استخوانیش و باز کرد " لطفا... " صداش خیلی ترسناک بود.
" میخوای برات چیکار کنم، یونگی؟ " آرزو میکردم میتونستم ذهنش و بخونم تا اینقدر برای حرف زدن اذیت نشه، ولی اون مرده بود. پس چرا مثل بقیه نبود؟ چرا مثل این اسکلت ها روی زمین نیوفتاده بود؟ اون کسی که از بالای پله ها به پایین پرت کرده بود کی بود؟ چرا ناپدید شد؟
با صدای ضعیفی گفت " من و... بکش " با چشمهای سفیدش بهم زل زده بود. نمیفهمیدم چی میگه. اون همین الانم مرده بود، مگه نه؟
وقتی با دقت به صورتش نگاه کردم فهمیدم که چقدر زجر میکشه... چقدر غمگینه. فکر نمیکردم، فهمیدن آدمهای مرده اینقدر سخت باشه...
دوباره گفت " لطفا " سکوت مرگباری کل اتاق و گرفت. هنوزم بدنم کمی میلرزید، هنوزم اون حسها رو داشتم، ذهنم درگیر تصویرهایی بود که از یونگجه و اون اسکلت ها میدیدم.
ولی اون کاری که خواسته بود و انجام دادم. آرامش عجیبی تمام وجودم و گرفت. دستهام و به سمتش بردم و بازوهام و دور بدنش حلقه کردم. تنش و به بدن خودم فشار دادم و گذاشتم برای آخرین بار آرامش یه آغوش و که بهش اهمیت میده حس کنه، قبل از اینکه فشار دستهام و بیشتر کنم و باعث بشم استخوان هاش از هم جدا بشن.
در یه چشم بهم زدن، تنها چیزی که تو آغوشم بود تیکه های استخوانی بود که دیگه هیچ حرکتی نداشتن.
به آرومی استخوان ها رو روی زمین گذاشتم. من آزادش کرده بودم، از این مکان جهنمی آزادش کردم، دیگه زجر نمیکشید، دیگه غمگین نبود، مگه نه... مارک... چرا حس میکنم اینقدر بهم نزدیکی.
پیدا کردن راه پله راحت نبود. همونطور که حدس زده بودم اونجا درست مثل عمارت خودم بود. اگه قدرت هام نبودن نمیتونستم راه رو پیدا کنم. خیالم راحت بود که به جونهو و تکیون گفته بودم همون بالا بمونن وگرنه هیچوقت نمیتونستن از اینجا بیرون بیان.
باید جونهو رو بیارم تا اینجا رو ببینه، مادرش و ببینه.
پام و داخل همون کتابخونه گذاشتم و وقتی چشمهام به نور عادت کرد جلوی روم اسکلت مرده ای که یبار تونسته بود تنم و لمس کنه دیدم.همون که به من و تکیون حمله کرده بود. سرش پایین بود و وقتی هم که به سمتش رفتم بهم نگاه نکرد.
وقتی درست مثل یونگجه دستهام و دور بدنش قفل کردم حتی باهام نجنگید، انگار اونم میخواست همون کارو براش انجام بدم. خیلی زود بدن اون هم روی زمین بود. الان که به صورتش نگاه میکردم برام خیلی آشنا بود ولی نمیتونستم بگم کیه یا اینکه کجا دیدمش.
جونهو و تکیون رو صدا کردم، دیگه احتیاجی نبود تو ذهنم اینکارو بکنم. انرژی خونه داشت کمتر و کمتر میشد و باعث میشد حالم بهتر بشه. هر دوشون با ترس به سمتم دوییدن و به اسکلتی که جلوی پام بود نگاه کردن.
تکیون به سختی گفت " چه... اتفاقی... افتاده؟ "
" جونهو، من... " نمیتونستم بگم. یه نگاه کوچیک به در پشت سرمون کافی بود تا جونهو همه چی رو بفهمه و به سرعت وارد اونجا بشه، توی تاریکی ناپدید شد. من و تکیون هم سریع دنبالش رفتیم. راهی که به سمت اتاق پر اسکلت میرفت و بهش نشون دادم. تکیون هم میخواست پشت سرش وارد بشه ولی من جلوش و گرفتم و دستم رو روی شونش گذاشتم.
" نرو... " فقط همین و تونستم بگم قبل اینکه صدای فریاد و گریه جونهو تمام عمارت رو پر کنه. تکیون چشمهاش رو بست، کاملا شوکه شده بود. اونم به خوبی میدونست که، مادر جونهو رفته. اونقدر باهوش بود که بفهمه، اون مرده.
با التماس گفت " بزار... برم پیشش... جک " حالت تو چشمهاش هیچ راهی برای جروبحث نذاشت، دستم و از روی شونش برداشتم و گذاشتم بره...

💢I Married the Devil!💢Where stories live. Discover now