نگرانی

3.9K 471 16
                                    


(( همه چیز از زمانه دبیرستان شروع شد ، وقتی که اون سر درس شیمی وارد کلاس شد، شاگرد جدید بود برای همین معلم از من خواست تا همه جا رو نشونش بدم .
اون جذاب ترین پسری بود که تا حالا دیده بودم. پس با خوشحالی قبول کردم که مدرسه رو نشونش بدم، اون اصلا خجالتی نبود و خیلی هم مهربون بود، در حقیقت این من بودم که خیلی خجالتی و آزاردهنده بودم، اون بهم نگفت از کجا امده منم به خودم اجازه ندادم که بپرسم، در عوض اون پشت سر هم از من سوال میپرسید.
هنوزم مطمئن نیستم که اینا همش تصادفی بود یا سرنوشت همرو برنامه ریزی کرده بود، ولی وقتی دوباره برگشتیم به کلاس، اون پسر یکدفعه و بدون هیچ امادگی گفت که هم اتاقی جدید منم هست .
اون گفت  "من قبل امدن به کلاس وسایلم رو گذاشتم تو اتاقم، همین الان متوجه شدم که تو باید همون مارک توان که هم اتاقیمه باشی "
من فقط بهش زل زده بودم، اونم یکم نگام کرد و بعد گفت که دهنم باز مونده و شروع کرد به خندیدن.
" نمیدونستم که برام هم اتاقی اوردن " این تنها جمله ای بود که تونستم بگم قبل اینکه ازم دور شه.
و... بله، اولش حتی اسمشم بهم نگفت. همون روز عصر وقتی که رو تختم درازکشیده بودم و به سقف زل زده بودم امد تو اتاق و من تازه اسمشو فهمیدم، جکسون وانگ ))

نهههه، من نمیخوام همه داستانه زندگیمونو براتون تعریف کنم ولی فقط میخواستم بدونید که چطور شروع شد، توی مدرسه و مثل همه عشق های دوران نوجوانی .
ماهم با بقیه کاپلها فرقی نداشتیم بجز اینکه ما همجنس هم بودیم و خوب این خیلی قابل قبول نبود مخصوصا اونموقع .
الان 7 ساله که ازدواج کردیم ... موقع ازدواج فقط 18 سالمون بود، همه چیز معمولی بود، ما هم مثل تمام کاپلا با هم دعوا میکردیم ولی بازم عاشقه هم بودیم. کارهای عادی روزانه رو انجام میدادیم، زندگی سکسیمون هم عالی بود.
کالج رو با نمره های عالی تموم کردم ولی جکی درس رو ول کرد تا یه شغل رو به عنوان معلم رقص تو یه آموزشگاه کوچیک قبول کنه .
منم بعد تموم کردن کالج به عنوانه عکاس شروع بکار کردم، همونطور که گفتم همه چیز نرمال بود .
لااقل تا زمانی که خیلی چیزها شروع به تغییر کرد.
من ساعت 8 صبح میرفتم سرکار، باید مثل همیشه جکسون رو تو تخت تنها میزاشتم چون کار اون از 12 ظهر شروع میشد، یه یادداشت براش گذاشتم و گفتم، صبحانه درست کردم، اون همیشه تو کارهای اشپزخانه خیلی تنبل بود .
نزدیکه 2 بعداز ظهر بود که احساس مریضی کردم اونم بدونِ دلیل. خیلی طول نکشید که حالت تهوع ام شدید شد و دوییدم سمت دستشویی.
بم بم که یکی ازهمکارام و دوست صمیمیم بود دنبالم امد و پرسید :" حالت خوبه ؟ میخوای برات یکم آب بیارم ؟"
انقدر حالم بد بود که حتی نتونستم جوابشو بدم.
برام آب اورد و بعدش بهم گفت به رئیس زنگ بزنم، بگم حالم بده و برم خونه.
واقعا دلم نمیخواست عکس برداری امروز رو از دست بدم پس گفتم
" اما بمی ..."
" هیچ امایی وجود نداره، خودت زنگ نزنی من میزنم "
اینطوری بود که من برگشتم خونه، حالت تهوعم بدتر شده بود تو مسیر مجبور شدم ماشینو نگه دارم، دوباره بالا اوردم.
دیگه چیزی تو معدم نبود با لبه آستینم دهنم رو پاک کردم و با هر سختی بود خودم رو به خونه رسوندم و وارد آپارتمان شدم.
همسایمون که یه پیرزن مهربون بود با خنده بهم سلام کرد و از کنارم رد شد.
به سختی درو باز کردم، ژاکت و کیفم و رو زمین انداختم، می دونستم که جک از این کار خوشش نمیاد ولی تو اون لحظه هیچی برام اهمیت نداشت، تنها چیز مهم تخت نرمم و یه خواب راحت بود.
افتادم رو تخت و به زحمت پتورو کشیدم رو خودم، آهی از سر راحتی کشیدم و همونطوری که حالت تهوع ام داشت کمتر میشد منم خوابم برد.

💢I Married the Devil!💢Where stories live. Discover now