بازگشت

848 142 1
                                    

یه هفته از وقتی که من به زمین برگشتم میگذره. تکیون و جونهو من رو تمام مدت به زور تو آپارتمان نگه میدارن. اگرهم یکیشون بخواد جایی بره درها رو قفل میکنن و کلید همیشه پیشه هیونگه و اونم مطمئنا کلیدو به من نخواهد داد.
سرش غر زدم چون بازم میگفت باید تو خونه بمونم " جونهوووو! می خوام برم بیرون! دارم دیوونه میشم! به هوای تازه احتیاج دارم! "
" هی بچه، میخوای هممون زنده بمونیم یا نه، ها؟ " ساکت شدم " مرسی، حالا فقط بمون خونه. تلویزیون نگاه کن یا با خودت ور برو، واسم مهم نیست. فقط همینجا بمون و هیچ کار احمقانه ای نکن"
غر زدم " آه... از دوتاتون متنفرم! " رفت بیرون و درو پشت سرش بست. هیچ برنامه جالبی تو تلویزیون وجود نداشت...و واقعیت اینه که حوصله خود ارضایی ام نداشتم.
جونهو یک دقیقه قبل از اینکه بره تکیون رو از خواب بیدار کرده بود و گفته بود که کلی کار داره، با اینکه دیگه کم کم خورشید داشت غروب میکرد ولی تکیون هنوزم از اتاق خواب بیرون نیومده بود. احتمالا دوباره خوابش برده واسه همینم رفتم که بیدارش کنم.
به آرومی در زدم ولی جوابی نداد، درو باز کردم. پرده های اتاق تیره بودن جلوی ورود هر نوری رو میگرفتن و اتاق کاملا تاریک بود.

" تکیون، دیگه باید بلند شی "
" جکسونه...، برو تو اتاق پذیرایی و این درم پشت سرت ببند "
صداش از سمت تخت نمیومد، متوجه سایش کنار پنجره شدم. میخواستم ازش بپرسم چه خبره ولی عقلم بهم گفت که هرکار میگه بکنم.
آمدم بیرون و درو بستم. بدون اینکه چشمم و از در بردارم عقب عقب میرفتم. باید به تکیون زنگ میزدم. دنبال موبایلم که بمی از آپارتمان قدیمیم آورده بود گشتم. همه کوسنهای رو مبلها رو جا به جا کردم ولی نبود. به احتمال زیاد باید تو اتاق خواب باشه، لعنت بهش.
سکوت همه جا رو گرفته بود، سر جام یخ بستم، ترسناک بود اینکه چطور در عرض یک ثانیه هوای خونه عوض شد انگار که هیچ اکسیژنی برای تنفس وجود نداشت.
در اتاق خواب جونهو شکست و تکیون بیرون پرت شد. قبل از اینکه بتونم جلوش رو بگیرم از ترس داد زدم ولی بعد فهمیدم چیکار کردم و به سرعت زیر میز غذاخوری مخفی شدم.
تکیون یه چیزایی رو به زبونی که نمیفهمیدم میگفت. این یه زبون قدیمی بود که فقط یه عده از این موجودات بلد بودن. تکیون این و از پدرش یاد گرفته بود، یعنی عموی جک، جونهو هم از جکسون و پدرش. ای کاش منم این زبون رو بلد بودم لااقل میفهمیدم چی میگن.

از صدای تکیون میفهمیدم که داره درد میکشه، صدای شکستن میومد. مطمئنم وقتی جونهو برگرده اونقدر عصبانی میشه که هیچ کدوممون رو زنده نمیزاره. اونا داشتن آپارتمانش رو داغون میکردن.
تکیون ساکت شد، واقعا ترسیده بودم. دوباره صدای نالش آمد، سعی میکردم به تمام صداهای اطرافم گوش بدم تا بفهمم چه اتفاقی داره میوفته.

تکیون نالید " نه، اونطرف نرو! " سرم رو آروم چرخوندم و نگاه کردم یه جفت کفش آشنا دقیقا جلوی روم بود. میز بلند شد و یکم آنطرف تر خیلی آروم زمین گذاشته شد.
تو چشمهای درخشان جکی زل زده بودم. همه حس ها با هم بهم هجوم آورده بودن. هم ترسیده بودم و هم احساس امنیت میکردم.
" جکسونم... "
بدون اینکه چیزی بگه بهم زل زده بود. آروم از جام بلند شدم. اتصال چشمیم و باهاش قطع نکردم.
" جک لطفا. من..." جملم رو ادامه ندادم. حالا فهمیدم منظور تکیون از اینکه میگفت جکی خودش نیست چیه. کاملا مشخص بود که قدرت هاش کنترلش میکردن.
"لطفا، به خاطر منم که شده برگرد جک . الان دیگه همه چیز خوبه... "
سرشو تکون داد و چشمهاش رو بست " نه، نمیتونم بزارم این اتفاق بیوفته "
صدای خودش نبود قدرت هاش حرف میزدن.
پرسیدم " چرا نه؟ " میدیدم که تکیون خودشو به سمت ما میکشه، وقتی فهمید دیدمش بهم اخم کرد. بازوش خونریزی داشت و صورت و بدنش کبود و پر از جای زخم بود. با سر بهم فهموند که بهش اهمیت ندم و نگران نباشم.
جکسون متوجش شده بود ولی اهمیتی نداد، سریع اضافه کردم" میتونی برام توضیح بدی چه اتفاقی افتاد؟ لطفا؟ "
جکسون با احتیاط حرف میزد " اون هنوز آماده نبود، اون به وقت بیشتری احتیاج داشت " درباره کی حرف میزد؟ کی به وقت بیشتری احتیاج داشت؟ میخواستم ازش بپرسم، ولی یکدفعه منظورش رو فهمیدم. اگه این قدرتهاش بودن که باهام حرف میزدن، پس منظورش جکی من بود.

💢I Married the Devil!💢Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz