جکسون دم در غر میزد " مارک، عجله کن دیگه " بهش گفته بودم که چند دقیقه صبر کنه. خودم رو توی آینه قدی نگاه کردم و به سمت در رفتم " اون کون خوشگلت و تکون بده دیگه مارک، من اصلا نباید اجازه بدم تو خودت و اینقدر جذاب کنی! مطمئنا همه بهت زل میزنن، منم اصلا خوشم نمیاد که مردم، مخصوصا جلوی من، سر تا پات رو نگاه کنن "
کت چرمم و پوشیدم و کوله پشتیم و برداشتم " خیل خب حالا! " یه بار دیگه ام به خونه نگاه انداختم تا مطمئن بشم همه چی سرجاشه. اصلا دلم نمیخواد وقتی برگشتم با یه خونه داغون روبرو بشم. جکی هنوزم درو با دستش برام باز نگه داشته بود، با آرامش بیرون رفتم. جک یه ضربه محکم به باسنم زد و منم در جواب با چشم غره و اخم نگاهش کردم.
با حق به جانبی گفت " این و زدم چون نزدیک نیم ساعته من و جلو در معطل کردی و دیگه اینکه... زیبائیت نفس گیر شده "
ازعمد تعریفش و نادیده گرفتم " حالا داریم کجا میریم؟ " بهم اخم کرد، منم با پوزخند نگاهش کردم.
خندید و سرشو تکون داد " اولش میریم یه جایی که خوب میشناسی، یه جای خلوت تر. من واقعا دلم نمیخواد مردم و وقتی جلوی چشمهاشون غیب میشیم از ترس بکشیم "
" خوب پس چرا تو خونه اینکارو نکردیم؟ " لبخند زد، لعنت، اون عوضی خوب میدونه من رو چطوری اذیت کنه...!
همینطور که تو کوچه قدم میزدیم، صبر کردم تا جواب سوالم رو بده. به ماشین احتیاج نداشتیم چون خونمون خیلی با مرکز شهر فاصله نداشت. خیلی طول نکشید که رسیدیم. جکی هنوزم اذیتم میکرد و جواب درستی بهم نمیداد، که چرا تو خونه غیب نشدیم. بارها و بارها این سوال و پرسیدم تا اینکه بالاخره خسته شدم. میدونم وقتی زمانش برسه بهم میگه.
بعد چند دقیقه من و به خودش نزدیکتر کرد " چونکه... " بلاخره میخواست جوابمو بده " میخوام قبل رفتن یه چیزی نشونت بدم " حتی یک لحظه ام نگاهم رو از صورت موذیش بر نداشتم. بهم چشمک زد و من رو کشید به سمت یه کوچه. اینقدر ناگهانی اینکارو کرد که نزدیک بود بیوفتم، به سختی تعادل خودم و حفظ کردم. به دور و برم نگاه کردم اینجا رو میشناختم... این کوچه دقیقا پشت باری بود که اوایل آشناییمون اونجا میرفتیم.
جکی گفت " اینجا رو یادته؟ " بدون اینکه یک کلمه حرف بزنم سرم و در تاییدش تکون دادم " اولین باری که حس کردم دلم میخواد خودم و به قصد کشت بزنم اینجا بود، چون بعد بوسیدنت به جای اینکه نگهت دارم و ازت شماره بگیرم، بدون یک کلمه حرف گذاشتم بری. تمام مدت به خودم میگفتم باید برای همیشه نگهش میداشتی احمق "
" یادمه، تقریبا داشتم از ترس میمردم. تو اولین نفری بودی که تا این حد بهم نزدیک شده بودی و بدتر از اون، یه حس جدید تو وجودم ایجاد کرده بودی "
" هیچ وقت چهرت و وقتی تو سالن رقص سوپرایزت کردم فراموش نمیکنم " یه لحظه خجالت کشیدم. منم اون روز رو یادم بود، فقط چند روز از وقتی که جکی هم اتاقی من شده بود میگذشت و من هنوز وقت نکرده بودم که رسما باهاش دوست بشم.
ESTÁS LEYENDO
💢I Married the Devil!💢
Fantasíaاین اتفاق زمانی که ما هنوز خیلی جوان بودیم افتاد؛ تو سن 18 سالگی ازدواج کردیم. خانوادم کاملا مخالف این کار بودن و هیچوقت هم باهامون موافقت نکردن؛ اونها هیچوقت جکسون رو قبول نکردن، اگه بخوام صادق باشم همیشه میگفتن یه چیزی درباره اون درست نیست. مادرم...